آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

اين روزاي تو..

1392/5/2 بابادي ،ادين، اپو، دد.. از وقتي به همراه بابايي به نمايشگاه رفتي و هاپوهاي نگهبان تو نمايشگاه به همراه هاپو كوچولوهاشون رو ديدي همش ميخواي بري پيششون و تا ميبيني بابا داره اماده ميشه بره سر كار اين جمله رو ميگي يعني باباهادي ارشين رو ببر پيش هاپو آدين دادا، قاقا  دادا، مامايي دادا ،جوجو دادا، آپو دادا... منظورت از ادين ارشين و قاقا قورباغه هست قربون لالايي گفتنت برم كه با ريتم لالايي همراهه و زماني كه خوابت مياد يه كوچولو بغض ميكني و چند قطره اشك از گوشه چشمات سرازير ميشه!  مامايي،مامايي ميا، د ،با ،نانا  ماماني دستت رو بده پاشو ناناي بزار برقصيم البته ناگفته نماند كه همه ي عروسكاي اويز...
7 مرداد 1392

از يه مامان به يه ني ني...

 ارشيني مطمئنم به يه چشم به هم زدن، ميرسه روزي كه تو نشستي پاي سيستم و در حال خوندن اين پست هايي. پس هر از گاهي برات جمله هايي رو مينويسم كه به نظرم مثل يه تلنگر ميمونن حرف هايي كه بايد بهشون فكر كرد چون ارزش فكر كردن دارند و وقتي بهشون فكر ميكني ديدگاهت رو به سمت خوبي تغيير ميدن، اونوقت روحت بزرگ ميشه و تو اعمالي رو انجام ميدي كه شايسته يك انسانه...  مثل اين: براي كسي كه شگفت زده خود نيست، معجزه اي وجود ندارد! قشنگه، نه؟ يكم بهش فكر كن... تو يك انساني با يه دنيا استعداد، يه دنيا انسانيت، يه دنيا زيبايي، يه دنيا شگفتي و ... و... و... فقط بهشون توجه كن... به كار بگيرشون... اونوقته كه معجزه تو رخ ميده...   ...
19 تير 1392

كلمه بازي

اين روزا خيلي در تلاشي كه حرف بزني... خوب تو انساني و كلام راه ارتباط برقرار كردن با انسانهاست.يه جايي ميخوندم كه: كلام عصاي معجزه گر توست! جمله قشنگيه.. دوست دارم وقتي اين پست رو خوندي عميقا به اين جمله فكر كني و در نهايت ياد بگيري و عمل كني كه با كلامت معجزه كني... شايد به نظر برسه كه هنوز زود براي فكر كردن به اين مسائل اما به نظر من اينجا نقطه ي آغازه و تو زماني ميتوني خوب حرف بزني كه از حالا ياد بگيري. اميدوارم من و بابايي بتونيم تو اين مسير كمكت كنيم... حالا بريم براي ثبت كلمه هاي خوشمزه آب:اب با فتحه به به: ب ب ماشين: نانا گردش:دد بابا هادي: بابادي ماماني: مامايي علي: ايي دايي: اول ميگفتي دا دو سه روزيه ياد گ...
8 تير 1392

شرح امروزي كه گذشت...

دو سه روزي بود كه الهام بهم خبر داده بود 4شنبه با پريا ميان خونمون. الهام و پريا از دوستاي خوب دوره ي دانشگام هستند. تقريبا يك سال ونيم بود كه نديده بودمشون. اون زماني كه اومدن فكر ميكنم 6 ماه بود كه تو فرشته كوچولوي من تو وجودم در حال رشد بودي. يادش بخير الهام ميگفت انگار يه هسته آلبالو قورت دادي و امروز كه تورو ديد، هر از گاهي تو فكر فرو ميرفت و نگاهي به تو مينداخت و ميگفت يعني تو از وجود فرحنازي؟ يعني تو الان بچه فرحنازي؟ من و پريا هم به شوخي ميگفتيم طفلكي هنوز اين موضوع رو هضم نكرده تو طول مدتي كه  كلي با هم حرف زديم و كلي خاطره زنده كرديم و دراين بين شما من و مجبور ميكردي كه توجهم بيشتر سمتت باشه،  پريا يه سوالي ازم پرسيد، سو...
6 تير 1392

سلام ديروز، سلام امروز، سلام فردا...

يادت مياد چقدر كوچولو بودي؟! اما حالا... اونقدر بزرگ شدي كه با عروسكات بازي ميكني. بهشون شير ميدي، براشون ميخوني يا يا يا (لا لا لا) و رو پات ميخوابوني... اونقدر بزرگ شدي كه مفهوم گردش رو ميفهمي و دوست داري تو اجتماع باشي... ددددد اونقدر بزرگ شدي كه خودت رو برام لوس ميكني. صدات رو نازك ميكني و با لحن قشنگ كودكانت ميگي ماماييييييي... و دستت رو دراز ميكني...  بغلم ميكني... بوسم ميكني... گاهي براي رفع نيازهاي عاطفيت و گاهي رفع نياز هاي مادي مثل اب و غذا و خواب... اونقدر بزرگ شدي كه مفهوم زيبايي رو هم ميفهمي... عاشق لاك زدني.. مطمئنا زيبايي رو درك ميكني كه زيبا شدن رو دوست داري.. اونقدر بزرگ شدي كه بايد هر روز صبح موهاي كوتاهه ف...
2 تير 1392