آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

تبديل به نوشته...

الان تو خوابي و همينطور باباهادي.. اينقدر پاي نت نشستم كلافه شدم. رفتم دور خونه ي كوچولومون يه چرخي زدم و يه سري كار بيهوده از سر بيكاري! بعد دفتر و خودكار و اومدن اين كلمات كه برگرفته از حس اين لحظه هامه روي كاغذ... سرگشته و حيران.. به تو مي نگرم.. به پدرت.. و گه گاهي در آينه به خودم..! به گذشته.. به حال.. و باز به تو و مسير پيش رو...! نمي دانم، من آنقدر بزرگ شده ام كه توانايي پرورش تو را داشته باشم!!! با صلابت و پابرجا .. مانندكاج .. درختي كه همواره سبز است و سبز و سبز... و زيبا و لطيف.. مانند برگ گل.. شايد بهتر باشد اين چنين بپرورم... اما! ...
4 آذر 1392

اولين سفر سه نفره...

كوچولوي من، تو مدت يك سال و هشت ماهي كه پا تو سياره ي زمين گذاشتي چندين بار مسافرت رفتيم اما اين سفر با سفراي قبلي فرق ميكرد!آخه اين اولين مسافرت سه نفره ي ما بود..يه سفر متفاوت به جزيره ي كيش... شيرين و جذاب و بيادماندني  روز اول:   روز دوم: روز سوم: ...
30 آبان 1392

يه موفقيت بزرگ..

بعد از حدود 7-8 ماهي كه هر چند وقت يكبار كارتهاي تراشه هاي الماس رو مياوردم دم دست تا خوندن رو از طريق بازي بهت آموزش بدم و با نااميدي كارتها رو جمع ميكردم ميذاشتم كنار و دوباره تكرار و باز نااميدي باز تكرار و باز نااميدي... بالاخره امروز شگفت زدم كردي... اصلا باورم نميشد ... چندين بار چند تا كارتي رو كه هميشه باهاشون بازي ميكرديم و همش اشتباه جواب ميدادي ازت پرسيدم و درست خونديشون! اشتباه ميگفتم تا مطمئن شم كه ياد گرفتي و هر بار محكمتر از قبل پاسخ درست ميدادي .. وكلي تشويق از طرف ماماني.. تو ابرا بودم... نميدوني چقدر برام شيرين بود دختركم...شب كه بابايي اومد خونه اين موفقيت بزرگت رو بهش گفتم و اون هم كلي خوشحال شد كلي باهم كارت بازي ...
22 آبان 1392

خريد و شيطنتهاي تو..

بعد از ظهر يكشنبه به قصد خريد براي خونه زديم بيرون .. حال مساعدي نداشتي اما طبق معمول تا اسم بيرون رفتن اومد سر حال شدي. وارد بازار كه شديم با ديدن پله برقي چشمات برق زد و ميديدم كه تمام نگاهت به اونه و منتظري كه  زودتري بري روش خوبه كه سعي كنم در اين جور مواقع خودم رو بزارم جات تابيشتر حست رو درك كنم و همراه شيطنتهات، شيطوني كنم اونروز با وارد شدن تو هر غرفه با كاراي شيرينت توجه همه رو به خودت جلب كردي.. توي اولين غرفه من مشغول برداشتن چيزهايي بودم كه ميخواستم و شما بلند بلند داشتي شعرهاي انگليسي كه با شنيدن مكرر ياد گرفتي با زبون شيرين خودت ميخوندي بدون اينكه كسي متوجه شه كه داري چي ميگي! اينقدر آلودگي صوتي ايجاد كرده بودي كه يك ل...
21 آبان 1392

درباره تو..

مدتيه خيلي از كلمه ي(ادم)خودم استفاده ميكني. داري سعي ميكني مستقل عمل كني. مثلا تمام سعيت رو ميكني كه خودت لباست رو بپوشي... يا اينكه خودت غذا بخوري.. و يا اينكه بهم ميگي اييا با ممو اديده بادي ددنيم(بيا با فرنوش خريده بازي بكنيم)اما وقتي ميام و ميخوام كمكت كنم كه لگو رو درست كنيم اجازه نميدي و ميگي ادم(خودم) منم فقط ميشينم كنارت و تشويقت ميكنم علاقه شديدي به رقص و دست زدن داري همه ميگن در آينده مجلس گرم كن خوبي ميشي تا صداي آهنگ ميشنوي شروع ميكني به رقصيدن و تمام تلاشت رو ميكني كه همه باهات همراهي كنن. برقصن و دست بزنن. تو طول روز كلي باهم خاله بازي ميكنيم. گلي جون رو ميبري پارك، غذا براش درست ميكني، ميخوابونيش، ناز و ...
13 آبان 1392

بيست ماهگي نامه...

دختر نازنين و مهربونم چند روزيه كه به بيست ماهگي قدم گذاشتي و هر روزت متفاوت با روز قبل چون هر روز چيزاي جديدي ياد ميگيري مثلا دو سه روزيه كه مامان فرحناز و ادداز صدا ميكني ديشب با بابايي داشتيم فيلم نگاه ميكرديم(حرفه اي) محو فيلم بودم و از تو غافل و تو، تو بغلم نشسته بودي كه با اين مدل صدا كردن: ادداز منو نيگا كن و دو دستي كه سفت هر دو طرف صورتم رو گرفته بود و تلاش ميكرد اونو به سمت خودش بچرخونه به خودم اومدم و سعي كردم بيشتر بهت توجه كنم يا 2-3 روز پيش كه باز سرگرم كاري بودم كه داشتي ميگفتي مامان جون وقتي جوابي نشنيدي با لحن محكمتري گفتي ادداز عزيزم و من... از كلمات محبت آميز ديگه هم خيلي استفاده ميكني در واقع اينقدر شنيدي انگا...
7 آبان 1392

مگه ميشه اينها رو نگفت!!!

دختر خوش زبون من، توي 19 ماهگيت ديگه تقريبا همه ي كلمات رو با لحن قشنگت درست مثل طوطي تكرار ميكني بابا هادي بهت ميگه: آرشين اگه تو اين زبون و نداشتي كلاغا ميخوردنت؟! و جواب تو:اد حالا كه هر روز داري بزرگ و بزرگتر و شيرين و شيرين تر ميشي گفتني ها هم در موردت بيشتر ميشه... سعي ميكنم تا جايي كه ميشه همرو برات بنويسم تا بعدها از خوندنشون لذت ببري حدودا 1 ساعت پيش برده بودمت حموم از حموم اومديم بيرون لباست رو تنت كردم ميخواستم بهت شير بدم كه بخوابي يكدفعه گفتي: ماما دادا بتو ادين يخ نگونه وعكس العمل من: چشماي گرد بود و گفتن اين جمله كه ارشين من اخر ميخورمت اينقدر شيرين زبوني چند روز پيش رفته بودي كنار پنجره ي اتاق كه نور و گرما...
27 مهر 1392

اين روزهاي تو و من..

مدتيه از كلمات زيادي استفاده ميكني و هر چيزي رو كه ميشنوي مثل طوطي تكرار ميكني و سعي داري اون كلمه رو بگي اين خيلي خوبه و عاشق اين تلاش قشنگتم اما به يه مشكلي برخوردم اونم اين كه چون تلفظ كلماتت خيلي شبيه به هم هستن يه وقتايي فهم يه سري از كلمات واقعا برام سخته و همش با خودم ميگم كه بايد خيلي بيشتر دقت وتوجه رو اين مسئله داشته باشم چون خيلي وقتا متوجه نشدنمون شاكيت ميكنه و با لحن محكم تري اون كلمه رو بيان ميكني كه متوجه شيم وقتي ازت ميپرسيم كه مثلا منظورت ... كلمه هست در صورتي كه اشتباه باشه با لحن ناراحت ميگي نه و در صورتي كه بتونيم كلمه رو درست حدس بزنيم خيلي شاد و خوشحال با اون لحن نانازت ميگي اد و اون وقت ماهم كلي خوشحال ميشيم از اين ك...
25 مهر 1392