آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

يه صبح جمعه ي عسلي

امروز صبح جمعه شيريني داشتيم... از هادي جون خواستم تا گيتارش رو بياره و كمي بنواره تا عكس العملت رو در مقابلش ببينيم.. شروع كردم به فيلم گرفتن و تماشاي شما 2تا و مواجه شدم با آرزوهاي قشنگ بابادي جون براي آينده نزديك تو در رابطه با ياد گرفتن انواع ساز خيلي برام لذت بخش بود شنيدن اين آرزوهاش و توجهش نسبت به تو و آيندت   ...
19 مهر 1392

اواسط 19ماهگي..

هوا كمي سرد شده كم كم ميشه رسيدن دو فصل سرد سال رو حس كرد.. ديروز بعداز ظهر وقتي كه بابايي خواب بود من و تو مشغول كنار گذاشتن لباساي تابستون تو كه كمي هم برات كوچيك شده بودن و در اوردن لباساي گرم شديم با برداشتن هر لباست كلي ذوق و شوق ميكردم و كلي قربون صدقت ميرفتم و همشون رو امتحان ميكرديم كه ببينيم اندازت شدن يانه!تو هم همراه با من همش ميگفتي: ماماجو انازه؟ تقريبا همشون اندازه بودن و تو براي اين فصل لباساي زيادي داري ارشين توكي اينقدر بزرگ شدي؟؟؟؟؟!! گذر زمان هر روز بيشتر از قبل داره خودشو با فكرم درگير ميكنه !!! دو روز پيش بابايي موند خونه تاببريمت دكتر آخه يه كوچولو علائم سرما خوردگي داشتي.. از روز قبل كلي روي تصورات ذهنيت كا...
17 مهر 1392

ايتاب

چند وقتيه خيلي به كتاب علاقه نشون ميدي منم از فرصت استفاده كردم و براي اينكه بيشتر با كتاب انس بگيري 2 روز پيش با بابا هادي رفتيم نمايشگاه بهمن و چند تا كتاب برات خريديم با يه عروسك باب اسفنجي بهت ميگم باباهادي چي برات خريده ميگي ايتاب اينم عكسشون: ...
9 مهر 1392

يه سفر ديگه به شمال و...

سه شنبه گذشته ساعت8 صبح به همراه اقاجون اينا و خانواده عمو مجيد رفتيم سمت شمال .. يه سفر ديگه و يه حس خوب ديگه از اينكه آرشين با هر سفر كلي چيز ياد ميگيره و كلي بزرگ ميشه... مقصدمون خونه حاج خانوم بود. تو راه يه بار ايستاديم براي صبحونه و تقريبا ساعت 12 بود كه رسيديم.. 3 روز از روزهاي قشنگ 19 ماهگيت رو تو شهر تنكابن گذروندي... تمام روزت به بازي با آ(آرتميس)و نوه هاي خواهر حاج خانوم(ارشيا و ميترا) سپري ميشد.. اولين باري بود كه مدت طولاني تو جمع بچه ها قرار ميگرفتي و كلي شيطوني... و من از اين بابت كلي خوشحالم    بعد از ظهر روز اول رفتيم يه چرخي تو شهر زديم و  برگشتيم خونه. صبح روز دوم رفتيم دريا اين بار ترس زيادي از آب نداشتي و ...
9 مهر 1392

پايان 18 ماهگي شيرين و ورود به 19 ماهگي..

18ماهگيت رو با كلي چيزهاي جديد و دوست داشتني كه ياد گرفتي به دست خاطره ها سپرديم  و حالا 2 روزه كه وارد 19 ماهگي شدي.. امروز واكسن داشتي. صبح با كلي خوشحالي از بابت اينكه داري ميري دد  از خونه رفتي بيرون و غافل از اينكه اين دد همراه با درد واكسنه.. و من و بابايي اگاه از اين قضيه و با يه عالمه حس دلسوزي و ناراحتي مخصوصا با ديدن ذوق و شوق هاي تو ! خلاصه كه رفتيم واكسن زدي و بعد براي اينكه از اون حس و حال بياي بيرون برديمت تاپ بازي.. اين يكي از خاطرات اولين روزهاي 19 ماهگيت بود تا ببينيم روزاي بعد چه اتفاقاتي ميفته! راستي اينم بگم كه چند روزيه موهاي فرفري به قول خودت نانا يا همون ناناز رو كه واقعا نميدونم چجوري بايد مرتبشون كنم...
31 شهريور 1392

كفش سيندرلا

بله...بعد از گم شدن لنگه كفش صورتي تابستونه سيندرلا، بالاخره روز جمعه پيش طي يك عمليات يهويي اقدام براي خريد كفش به عمل اومد تو فروشگاه همش كفشارو نشون ميدادي و ميگفتي اينا! منظورت از اينا بود و همش به خانم فروشنده نگاه ميكردي ومن و باباهادي رو  معرفي ميكردي با اشاره دست ميگفتي:ماجون، بابادي با خريد كفشا هم كلي ذوق كردي.. آرشين واي كه چه زود اينقدر بزرگ شدي اينم كفشاي سفيد خوكشل گوگولي براي شما ...
26 شهريور 1392

ماجو ننار..

ديشب خونه باباجون اينا بوديم. داشتيم شام ميخورديم كه يهو بهت نگاه كردم و ديدم ساكت شدي.. فهميدم كه بله مشغول... هستي زود بلند شدم كه بغلت كنم ببرمت wc كه تا ديدي دارم بلند ميشم زوذتر از من بلند شدي و تند تند دستتو به نشونه ي كنار رفتن من تكون ميدادي و بهم ميگفتي ماجون ننار  ننار منظورت اين بود كه برم كنار و كاري باهات نداشته باشم واي كه چه شيرين و خوردني شدني فسقلي من ...
26 شهريور 1392

آرشين داره ياد ميگيره كه...

آرشين داره شمارش رو ياد ميگيره.. مامان :آرشين جون با هم بشماريم، يك.. آرشين : دو دار شيش نوه ده آرشين داره شعر خوندن ياد ميگيره.. آرشين: تاب تاب اباسي، ادا ادين ننازي، اد انازي، ماما جو انازي مامان: يه توپ دارم آرشين: ققلي مامان :سرخ و سفيد و آرشين : ادي مامان:ميزنم زمين آرشين: ابا مامان: نميدوني تا آرشين: داااا مامان: من اين توپ و آرشين:ن با فتحه مامان:مشقام و خوب آرشين:ن با كسره مامان:بابام بهم آرشين:ادي مامان: يه توپ آرشين: ققلي مامان:چشم چشم آرشين: ابو مامان:دماغ و دهن آرشين: ا ددو مامان: حالا بزار دو تا آرشين:دو مامان: موهاش نشه فراموش چوب چوب يه آرشين: ددن مامان: اينم يه گر...
24 شهريور 1392