شرح امروزي كه گذشت...
دو سه روزي بود كه الهام بهم خبر داده بود 4شنبه با پريا ميان خونمون. الهام و پريا از دوستاي خوب دوره ي دانشگام هستند. تقريبا يك سال ونيم بود كه نديده بودمشون. اون زماني كه اومدن فكر ميكنم 6 ماه بود كه تو فرشته كوچولوي من تو وجودم در حال رشد بودي. يادش بخير الهام ميگفت انگار يه هسته آلبالو قورت دادي و امروز كه تورو ديد، هر از گاهي تو فكر فرو ميرفت و نگاهي به تو مينداخت و ميگفت يعني تو از وجود فرحنازي؟ يعني تو الان بچه فرحنازي؟ من و پريا هم به شوخي ميگفتيم طفلكي هنوز اين موضوع رو هضم نكردهتو طول مدتي كه كلي با هم حرف زديم و كلي خاطره زنده كرديم و دراين بين شما من و مجبور ميكردي كه توجهم بيشتر سمتت باشه، پريا يه سوالي ازم پرسيد، سوالي كه بارها به خيليا جواب دادم؛ اينكه از وجود غافلگير كننده ي تو راضي هستم يا نه؟ و من با همون صراحتي كه به همه جواب ميدم باز هم جواب رو براي چندمين بار تكرار كردم اينكه بله راضيم...
آرشيني من معتقدم كه در وجود تو ، تو خونه ي ما حتما حكمتي وجود داشته ... تو يه همراه و همسفر خوب براي من و بابايي توي اين مسافرت طول ودرازي... با وجود تو قطعا و يقينا با لذت و هيجان بيشتري اين مسير رو طي ميكنيم...
خلاصه كه روز خوبي رو گذرونديم، وقتي داشتن ميرفتن خونه منفجر شده بود
خداي خوبم ممنون بخاطر امروز