آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

شيرين مثل عسل...

 18ماهگيت داره تموم ميشه و چه خاطرات شيرين بسياري كه از اين ماه باقي گذاشتي.. از اي بابا گفتنهات گرفته تا شعر خوندنهات كه گوشم از شنيدن دوباره و دوباره اونها سير نميشه.. كلماتي كه بيان ميشن و هر روز كامل تر از روز قبل.. ممنون گفتنهات كه عاشقشونم.. بازي با عروسكهات كه دنيايبه واسه خودش.. هر مامان جوني كه با اون لحن خوردنيت بهم ميگي تا اوج ابرا ميبرتم..محكم بغل كردنات... لوس كردنات و كه نگو.. و نه گفتنهاي محكم و قاطع كه همچنان ادامه داره ! گلي شده دوست هميشه همراهت و نينا دوستي كه مامان فعلا ازت دورش كرد تا يكم بزرگتر شي تا بتوني باهاش بازي كني چون نسبت به تو قد و هيكل بزرگي داره .. مئو دوست پول خورت كه هر شب كيف پول بابا دي رو خالي ميكنه...
24 شهريور 1392

دنياي تو و عروسك ها

چند روزيه سعي دارم از راه بازي با عروسكا تورو بيشتر باهاشون آشنا كنم تا از طريق اونا بهت مسائل آموزشي رو آموزش بدم. البته خيلي وقته با عروسكات بازي ميكنيم، مثلا باهم ميرقصيم يا بهشون غذا ميديم يا براي اموزش كارتهاي تراشه هاي الماس اونارو هم وارد بازي ميكنيم.اما حالا ميخوام بيشتر باهاشون ارتباط برقرار كني.براي دو تا از عروسكات اسم انتخاب كرديم و اونا از اين به بعد دوستاي خوب تو خواهند بود تا به كمكشون چيزاي خوب ياد بگيري. تو اين چند روز خوب تونستي باهاشون دوست بشي و دوسشون داري. الان با كمكشون اموزش رفتن به wcرو شروع كردم اميدوارم بتونيم هر چه زودتر اين مرحله رو به آسوني پشت سر بزاريم..اميدوارم.. ...
24 مرداد 1392

پارك

2 روز پيش بابايي بيرون كار داشت كه من ازش خواستم مارو هم ببر پارك و وقتي كارش تموم شد بياد دنبالمون و ببرتمون خونه با هم رفتيم پارك بلوار بلال . هوا گرم بود و تو هم كلي شيطوني كردي همش نگاهت به بچه هاي بزرگتر از خودت بود كه ببيني چيكار ميكنن و تو هم همون كار رو انجام بدي مثلا دوست داشتي مثل چند تا دختر شيطون و پرانرژي جهت مخالف سرسره پيچي بالا بري! يا اينكه مثل پدر و دختري كه داشتن با هم ميدويدن بدويي عاشق پله برقي هستي و تا جايي پله برقي ميبيني ميخواي كه بري روش كه البته اين خواستتون اجرا شد مهم نبود كه اطرافيان با ديدن ما كه بي هدف از پله ميرفتيم بالا و ميومديم پايين چي فكر ميكردن  مهم چيزي بود كه من و تو دوست داشتيم براي عكس انداخت...
22 مرداد 1392

رنگ انگشتي

امروز صبح ميخواستيم با بابا هادي به قصد خريد و انجام يه سري كاراي بانكي بريم بيرون. از خواب بيدارت كردم و تا گفتم بيا امادت كنم بريم بيرون باذوق از جا بلند شدي و اومدي كه لباست و تنت كنم. ارشيني عاشق  عينك و كيفي هستي كه برات خريديم وقتي صدات ميكنم كه عينك و كيفت رو بهت بدم با ذوق ميدويي و ميگيريشون چند وقتي بود كه ميخواستم رنگ انگشتي بخرم كه موفق نشده بودم بالاخره امروز خريدم ارشيني اين رنگارو با اين هدف خريدم كه هم موجب بازي و سرگرمي و پرورش خلاقيتت بشه و هم كم كمك آموزش رنگا رو شروع كنيم.فعلا 3 تا خريدم،اگر دوست داشته باشي و به بازي با رنگ علاقه نشون بدي بعدا رنگاي ديگه رو بهشون اضافه ميكنيم ...
22 مرداد 1392

آرشين و فرناز شيطون

1392/5/19 عصر شنبه بود و تعطيلي عيد فطر قرار بود با بابايي بريم بيرون يه دور كوچولو بزنيم شما اومدي پيشم و دستم و گرفتي بردي سمت يخچال در يخچال و باز كردم و تقاضاي ماست كردي منم در حين تفكر اينكه الان ميخوايم بريم بيرون و اگر ماست بدم خودت و ماستي ميكني دلم نيومد خواستت رو رد كنم و روفرشي رو پهن كردم و برات يه پياله ماست ريختم اروم اروم ماست رو خوردي و يكم تو پياله مونده بود كه ديگه نميخواستيش من كه يهو شيطونيم گل كرد پريدم و ماست ته پياله رو ماليدم رو سر و صورت و دست و.. توام از خدا خواسته كلي ذوق كردي و  من و ماستي كردي بابا هادي هاج و واج مونده بود و ما به شيطنتمون ادامه داديم و كلي ذوقيده بوديم در نهايت يه خوشحالي ديگه هم براي ش...
22 مرداد 1392

امروز، من و ارشين و تابستون گردي...

تو دومين بهار زندگيت، من كه بخاطر راه رفتن تو سرا پا شور و هيجان بودم و هميشه عاشق و تو روياي بيرون رفتناي مادر دختري با تو، تقريبا برنامه ي روزانمون شده بود فرناز، ارشين، غروب، پارك... اما با رسيدن فصل تابستون و گرماي بي سابقه اش و بعدم ماه رمضون و مهموني دادن و مهموني رفتن اين برنامه تعطيل شد تا امروز كه  هوا زياد گرم نبود و برنامه ي مهموني نداشتيم و شما هم حسابي بهونه ي دد گرفته بودي من هم از خدا خواسته به قصد پارك و خريد راهي دد شدم و يه روز خوب رو همراه با تو گذروندم.. بماند كه عابر بانك گرسنه كارتم و بلعيد و از نعمت پول براي خريد هايي كه در نظر داشتم محروممون كرد ولي اشكال نداره در اولين فرصت ميريم سراغ خريدامون ...
15 مرداد 1392

تو اين دنيا يه چيزايي هست كه...

تو اين دنيا يه وقتايي يه چيزايي هست كه قلبت رو فشار ميده بعد يه دفعه يه چيزي مثل يه توپ مياد و تو گلوت گير ميكنه .. از فكر كردن به ادمايي كه فكرشون، حرفشون، كاراشون روحت رو عذاب ميده، يا از فكر كردن به مامانت كه ناراحته و اينكه چرا ؟ و اونوقت انگار ناراحتي تو چند برابر ناراحتيه مامانت ميشه! از فكر كردن به مادر بزرگت كه قراره نيم ساعته ديگه بره اتاق عمل و دكترا گفتن عمل خيلي خترناكيه و شايد بهوش نياد! از فكر كردن به بابات كه خيلي نگران مامانشه و تو نگران از نگراني بابات.. بعد يهو عمت زنگ ميزنه و با لحن و صداي غمگين شماره ميخواد كه با مامان و بابا كه تو بيمارستانن صحبت كنه و از اوضاع باخبر شه...  نميدونم يه وقتايي انگار همه چيز دست به دست...
9 مرداد 1392