آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

موسيقي

تاثير موسيقي هاي ياني روي من مثل يه روانگردان قويه... احساسي بهم دست ميده كه انگار تو اين دنيا نيستم!!! همين الان صداش تو فضاي اتاقت داره پخش ميشه و تو، تو خواب ناز فرو رفتي...دوس دارم بشنوي و حس فوق العاده اي كه من دارم رو تجربه كني...براي من كه خيلي شيرينه ... آرامش عجيبي بهم دست ميده.. فارغ از هر گونه فكر منفي دوست دارم ...
28 ارديبهشت 1392

دغدغه هاي فكري يه مامان

بايد بريم جلو، بهتره حرفم و تصحيح كنم چون زمان خواسته يا ناخواسته داره ميره! بهتره بگم بايد خوب بريم جلو ... خدايا كمكم كن.. چون در صورتي كه نتونم اين امانت رو اونجور كه بايد تربيت كنم دچار عذاب وجدان شديدي ميشم.. اين مسئوليت سنگين و احساس ناتواني در مقابل اين مسئوليت داره اذيتم ميكنه. سردرگمم... دخترم اينه دغدغه ي مدام مامان در مورد تو.. اما ميتونم خدا... ميدونم كه كمكم ميكني...خدايا آرشين گوشه اي از وجود خودته و تو يه منبع عظيمي پس آرشين پر از تواناييه پر از خوبيه پراز استعداده پر از هرصفت خوبيه كه تو داري... تلاشم رو ميكنم ...   اميد دارم به كمك تو و به آينده ي روشن آرشين ...
28 ارديبهشت 1392

عجب شيرين اياميست!!!

عجب شيرين اياميست...!!! كودكي را ميگويم.. تمام دغدغه ي اين چند روزه ات شده نانا..زماني كه ترك دوچرخه ي ارتميس نشستي، چه ذوقي! امروز آقا جون برايت سه چرخه خريد... نميدانم چگونه از ذوقت بنويسم كه آن را به وضوح نشان دهم!!ساده ميگويم.. به وجد آمده بودي... يك پند:دختركم كودكي را تا كهنسالي باخود به همراه داشته باش... اينگونه هميشه شاد خواهي بود ...
22 ارديبهشت 1392

شكر براي امروزي كه شاد بوديم...

خدايا شكر بخاطر چندين ساعت خوبي كه به همراه خانوادم تو چيتگر داشتم به آرشين خوش گذشت، همينطور به من و هادي در كنار خانواده ي خوبم.. به خاطر كمبود امكانات بازي همه با هم گل يا پوچ بازي كرديم. چقدر هم خوب بود.. ممنونم ازت خداي عزيزم... به خاطر همه ي زيباييهايي كه تو دنيا هست... به خاطر همه چيز ...
20 ارديبهشت 1392

تولد بابا هادي

بايد زودتر اين پست رو ميذاشتم...يه روز قبل از تولد بابا هادي واااي آرشيني خيلي لذت بخش بود سورپرايز كردن بابا هادي ... يهو زد به سرم كه دوتايي بريم براش كيك بگيريم. حدود يك ساعتي شد بيرون رفتنم .تورو بغل كردم و پياده تا قنادي رفتيم يه كيك نسبتا بزرگ سفارش دادم و با كلي فكر قشنگ (فكر اينكه بابايي كلي سورپرايز ميشه چون اصلا فكرشم نميكنه كه ما بريم براش كيك بگيريم) و همچنين به سختي (چون پياده رفته بوديم و كيك و آرشين و با هم آوردن سخت بود) رسيديم خونه. شب خوبي بود. حس قشنگي داشتم... ...
14 ارديبهشت 1392

واي كه چقد شيطوني ....

بهتره يكم از شيطنتات بگم كه بعد ها اگه پرسيدي بچه شيطوني بودم يا آروم جوابشو اينجا بگيري خانوم خانوما جديدا ياد گرفتي كه از فاصله كم بين يخچال و اپن عبور كني و بري تو يه فضاي كوچيك كه فقط خود ريز ميزتون جا ميشين بازي كنين !!!!!!!!!! از طرفي هم ياد گرفتي كه به سرعت از رو تخت بالا بري و از اونور تخت بياي پايين تا خودتون رو به بساط شيطوني و ريختن و پاچيدن برسونين و گاهي وقتا هم اسپري رو با خودتون ببرين و به گل آب بدين همراه با لحن زيباي آب آب آب و خنده هايي كه مشاهده ميفرمايين!!! ديگه از شيطونيات بايد بگم كه خانوم نوپا، تند تند راه ميري، از اين سر اتاق تا اون سر اتاق و همش تالاپ ميخوري زمين منم كه مجبورم همش دنبالت بدوم همش پشت د...
2 ارديبهشت 1392

كاش به جاهاي خوب برسيم...

با يه عالمه انتظار، بعد از 17 -18 روز بالاخره ديروز سفارش اينترنتيمون رسيد.. تراشه هاي الماس رو ميگم.. كلي تو رويا به سر ميبرم و همش پيش خودم ميگم يعني ميشه..؟!! من و تو ميتونيم از عهدش بر بيايم ؟!!! كلي آرزو دارم برات.. كاش عملي شه.. نميدونم بايد شروع كنيم يا هنوز زود!! دعا ميكنم نتيجه بده. دوست دارم موفقيت تورو ببينم... اخه نميدوني چقدر شيرينه...      يه روز خوب... آرشينم امروز يه روز متفاوتي داشتيم. خيلي خوش گذشت. با اينكه خيلي ... خسته شدم و دستم بخاطر اينكه 2 ساعتي تو بغلم بودي و كلي راه رفتيم درد ميكنه، اما شيرين بود، لذت بخش بود، چون متفاوت بود!يه سري چيزا تو اين دنيا با اينكه سخت هستن اما شيرينن.. مثل امروز ...
20 فروردين 1392

حال و هواي عيد و تولد

اولين تولدت بود آرشيني. يكمي اذيت شدي و طبيعتا اذيت هم كردي انگار كم خوابيده بودي و خيلي خسته بودي به هر حال شب چهارشنبه سوري تولدت با حضور مهموناي عزيزمون( آقا جون، بابايي،ماماني ها ،عموها، عمه، خاله، دايي هاو باباجون و حاج خانم، آقا و مامان بزرگ و عمو ناصر) به سادگي وخوشي گذشت...خوب بود...مهم اين بود كه يك سال بزرگ شدي و واااي كه من چه حس خوبي دارم... گرچه دلم واسه همه ي روزاي قبل از يك سالگيت هم تنگ ميشه! راستي كيكتو ببين چند روز قبل از تولدت با كلي ذوق با بابايي رفتيم و از بين كلي مدل انتخابش كرديم،يه ني ني شيطونه، چشماش اينوميگه!درست مثل چشماي خودت... اينم آرشين گوگولي كنار سفره ي هفت سين... ...
9 فروردين 1392

تولدت مبارك

به سرعت برق و باد گذشت! اين يك سال رو ميگم.. تا تولدت چيزي نمونده! امروز 26امه و 29ام تولد شماست... ببينم توام احساس كردي اين سرعت رو؟ انگار همين ديروز بود ! انگار همين ديروز بود كه لحظه شماري ميكرديم زودتر ببينيمت.. نميدوني چه هيجان و اشتياقي داشتيم من و بابايي... غير قابل توصيف! اون روز رسيد. 29 اسفند، حدود ساعت 9:30 صبح.. وقتي از شكم ماماني اومدي بيرون و ماماني تو اولين ثانيه هاي ورودت به دنيا صداي گريت رو شنيد يه حسي عجيبي داشت كه اونم قابل توصيف نيست! بايد مامان بشي تا تجربش كني... الان حدود يك سال از اون روز ميگذره... تو 1 سال بزرگ شدي... و  الان شدي يه دختر شيطون...مهربون...جسور...شجاع... وتلاشگر... . وقتي اين خصوصيات رو تو كاراي...
26 اسفند 1391