آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

كلمه بازي

اين روزا خيلي در تلاشي كه حرف بزني... خوب تو انساني و كلام راه ارتباط برقرار كردن با انسانهاست.يه جايي ميخوندم كه: كلام عصاي معجزه گر توست! جمله قشنگيه.. دوست دارم وقتي اين پست رو خوندي عميقا به اين جمله فكر كني و در نهايت ياد بگيري و عمل كني كه با كلامت معجزه كني... شايد به نظر برسه كه هنوز زود براي فكر كردن به اين مسائل اما به نظر من اينجا نقطه ي آغازه و تو زماني ميتوني خوب حرف بزني كه از حالا ياد بگيري. اميدوارم من و بابايي بتونيم تو اين مسير كمكت كنيم... حالا بريم براي ثبت كلمه هاي خوشمزه آب:اب با فتحه به به: ب ب ماشين: نانا گردش:دد بابا هادي: بابادي ماماني: مامايي علي: ايي دايي: اول ميگفتي دا دو سه روزيه ياد گ...
8 تير 1392

شرح امروزي كه گذشت...

دو سه روزي بود كه الهام بهم خبر داده بود 4شنبه با پريا ميان خونمون. الهام و پريا از دوستاي خوب دوره ي دانشگام هستند. تقريبا يك سال ونيم بود كه نديده بودمشون. اون زماني كه اومدن فكر ميكنم 6 ماه بود كه تو فرشته كوچولوي من تو وجودم در حال رشد بودي. يادش بخير الهام ميگفت انگار يه هسته آلبالو قورت دادي و امروز كه تورو ديد، هر از گاهي تو فكر فرو ميرفت و نگاهي به تو مينداخت و ميگفت يعني تو از وجود فرحنازي؟ يعني تو الان بچه فرحنازي؟ من و پريا هم به شوخي ميگفتيم طفلكي هنوز اين موضوع رو هضم نكرده تو طول مدتي كه  كلي با هم حرف زديم و كلي خاطره زنده كرديم و دراين بين شما من و مجبور ميكردي كه توجهم بيشتر سمتت باشه،  پريا يه سوالي ازم پرسيد، سو...
6 تير 1392

سلام ديروز، سلام امروز، سلام فردا...

يادت مياد چقدر كوچولو بودي؟! اما حالا... اونقدر بزرگ شدي كه با عروسكات بازي ميكني. بهشون شير ميدي، براشون ميخوني يا يا يا (لا لا لا) و رو پات ميخوابوني... اونقدر بزرگ شدي كه مفهوم گردش رو ميفهمي و دوست داري تو اجتماع باشي... ددددد اونقدر بزرگ شدي كه خودت رو برام لوس ميكني. صدات رو نازك ميكني و با لحن قشنگ كودكانت ميگي ماماييييييي... و دستت رو دراز ميكني...  بغلم ميكني... بوسم ميكني... گاهي براي رفع نيازهاي عاطفيت و گاهي رفع نياز هاي مادي مثل اب و غذا و خواب... اونقدر بزرگ شدي كه مفهوم زيبايي رو هم ميفهمي... عاشق لاك زدني.. مطمئنا زيبايي رو درك ميكني كه زيبا شدن رو دوست داري.. اونقدر بزرگ شدي كه بايد هر روز صبح موهاي كوتاهه ف...
2 تير 1392

سفرنامه شمال-خرداد 92

ساعت 5 صبح بود كه به قصد رفتن بيدار شديم. تو هم با يه كوچولو سرو صداي ما بيدار شدي. انگار متوجه شده بودي كه قصد سفر داريم! با ماشيني كه بابا تازه گرفته بود راهي شمال شديم . يه كوچولو دلهره داشتم كه نكنه ماشين تو راه اذيتمون كنه! يكسري ايرادات بود كه روز قبل از رفتن بابا حلشون كرد اما با اين حساب هنوز هم دلهره داشتم.  باك ماشين و پر كرديم و ابتداي جاده چالوس به بابايي اينا ملحق شديم. يه كم صبر كرديم تا دايي اينا اومدن بعد حركت كرديم. اواسط راه هم براي خوردن صبحونه ايستاديم. هوا خيلي خوب و خنك بود . زمان حركتمون عالي بود آخه صبح زود بود و از ترافيك و گرما و خستگي هاي ناشي از اينها خبري نبود. حدود ساعت 10 صبح رسيديم ويلاي خاله اينا.. جاش ع...
27 خرداد 1392