آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

سفرنامه شمال-خرداد 92

1392/3/27 9:22
نویسنده : مامان فرناز
771 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 5 صبح بود كه به قصد رفتن بيدار شديم. تو هم با يه كوچولو سرو صداي ما بيدار شدي. انگار متوجه شده بودي كه قصد سفر داريم! با ماشيني كه بابا تازه گرفته بود راهي شمال شديم . يه كوچولو دلهره داشتم كه نكنه ماشين تو راه اذيتمون كنه! يكسري ايرادات بود كه روز قبل از رفتن بابا حلشون كرد اما با اين حساب هنوز هم دلهره داشتم.  باك ماشين و پر كرديم و ابتداي جاده چالوس به بابايي اينا ملحق شديم. يه كم صبر كرديم تا دايي اينا اومدن بعد حركت كرديم. اواسط راه هم براي خوردن صبحونه ايستاديم. هوا خيلي خوب و خنك بود . زمان حركتمون عالي بود آخه صبح زود بود و از ترافيك و گرما و خستگي هاي ناشي از اينها خبري نبود. حدود ساعت 10 صبح رسيديم ويلاي خاله اينا.. جاش عالي بود... رو به جنگل و سمت ديگه هم دريا...مامانا ناهارو آماده كردن و خورديم و بعد از يكم استراحت رفتيم كنار دريا برعكس تصورم زياد از آب خوشت نيومد و انگار ترسيده بودي و دوست نداشتي نزديك اب شيم منم اسراري نكردم و با اسبي كه كنار دريا بود از دور سرگرمت كرديم. ناگفته نماند كه بقيه هم براي نگه داشتنت خيلي همكاري ميكردن.

جذابترين قسمت اونروز تماشاي اين غروب دل انگيز بود كه روح آدم و جلا ميداد.. 

روز دوم سفر بود. آماده شديم و براي ناهار رفتيم پارك سي سنگان. پارك جنگليه قشنگيه.در بدو ورود به پارك با يه قطار شادي مواجه شديم .خيلي جالب بود. مردم سوار قطار ميشدن و جنگل رو به همراه يه موسيقي محلي شاد دور ميزدن و دست ميزدن و ميخنديدن و شادي ميكردن. از صداي خنده و شادي اونها ما هم كلي لذت برديم و شاد شديم... بعد رفتيم يه جاي مناسب پيدا كرديم. در حين گذاشتن وسايل، بچه ها اسب سواري كردن. بابايي ميخواست شمارو بذاره رو اسب كه ترسيدي البته كاملا طبيعي بود.اما دوست داشتي نگاشون كني و هر بار كه يه اسب ميديدي ميگفتي: ماما ا (مامان اسب) ا بوه (اسب بيا)لبخند بعد از خوردن ناهار و گرفتن يه كادو از مامان براي سالگرد ازدواجمون كه روز قبل بود، رفتيم تو دل جنگل.. سبزي جنگل، تلالو نور از لابه لاي برگها و درختاي تنومند و حيرت آور ،شاخه هاي درهم پيچيده، انگار خدا همون جا بود... و من خيلي خوشحال از اينكه انگار تو هم حس كردي يه چيز ماورايي اينجاست، بغلت كردم و در گوشت حسايي كه داشتم و گفتم. كلي شاتوت خوردي،  بازي كردي، حسابي ذوق كرده بودي... آره، انگار واقعا اين حس رو داشتي كه خدا همون اطرافه... خيلي خوب بود...

حيف كه شارژ دوربين تموم شدو عكس زيادي نتونستم بگيرمناراحت بعد از جنگل به پيشنهاد زندايي، به همراه مامان و خاله و بچه ها رفتيم فروشگاه. البته شما خواب بودي و با بابايي و دايي و بابا موندي خونه. زماني كه برگشتيم بيدار شده بودي و كلي با بابا و مرغ ميناي نسترن بازي كرده بودي .

شب هم براي شام رفتيم كنار ساحل باز هم از اون فضا ميترسيدي چون تاريك بود بخاطر همين برديمت تو پاركي كه تو محوطه بود كمي بازي كردي و يكم هم نسترن سرگرمت كرد. البته زود شام خورديم و برگشتيم خونه.

روز  سوم بود صبحونه خورديم و رفتيم يه گشتي تو جنگلاي اطراف زديم.

بعدم ناهار و بعد لب دريا و و نزديكاي 8 شب به سمت كرج راه افتاديم.

در كل مسافرت خوبي بود. خوش گذشت. حسابي خودت و تو دل همه جا كرده بودي. صبح كه از خواب پا ميشدي گردش و تفريح و خوش گذروني تا شب... الان يكم اذيت ميكني و دوست نداري تو خونه باشي آخه به جمع و گشتن عادت كرده بودي. دخترم بايد بدوني كه اين طبيعت زندگيه ؛ آدما به چيزايي عادت ميكنن اما يه جايي مجبور ميشن كه اون روال رو تغيير بدن و روند ديگه اي رو طي كنن!

به اميد سفر هاي خوب بعدي...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مرضیه
26 خرداد 92 23:38
به به سلام همیشه به سفر خانومی
شرمنده شدم نظرتون خصوصی بود الان دیدم ما هم شاهین ویلا هستیم من نمی دونم دقیق کجای کرجید اگه هوالی شو بگید ممنون میشم اوکی
این هم یه بوس واسه گل دخترمون
ماشین نو هم مبارک


سلام. خواهش ميكنم. ما حوالي هفت تير هستيم. محمد فرهام جان رو هم ببوس..
نازنین
27 خرداد 92 21:55
چه دختر دوست داشتن و نازی دارین.خدا براتون نگهش داره.
اینم ادرس وبلاگ نیکو.خوشحال میشیم به ماهم سر بزنید.

http://www.nikoo-mousavi.niniweblog.com


ممنون. حتما ميام پيشتون..
دينا
7 مرداد 92 15:17
خيلي قشنگ هستن.ادم ازخوندنش سيرنميشه.عكساي قشنگي هستن.اميدوارم خوشبخت باشيد.وشاد.


مرسي دينا جون نظر لطفته عزيزم.. منم براي تو دوست خوب ارزوي خوشي دارم