آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

رنگ انگشتي

امروز صبح ميخواستيم با بابا هادي به قصد خريد و انجام يه سري كاراي بانكي بريم بيرون. از خواب بيدارت كردم و تا گفتم بيا امادت كنم بريم بيرون باذوق از جا بلند شدي و اومدي كه لباست و تنت كنم. ارشيني عاشق  عينك و كيفي هستي كه برات خريديم وقتي صدات ميكنم كه عينك و كيفت رو بهت بدم با ذوق ميدويي و ميگيريشون چند وقتي بود كه ميخواستم رنگ انگشتي بخرم كه موفق نشده بودم بالاخره امروز خريدم ارشيني اين رنگارو با اين هدف خريدم كه هم موجب بازي و سرگرمي و پرورش خلاقيتت بشه و هم كم كمك آموزش رنگا رو شروع كنيم.فعلا 3 تا خريدم،اگر دوست داشته باشي و به بازي با رنگ علاقه نشون بدي بعدا رنگاي ديگه رو بهشون اضافه ميكنيم ...
22 مرداد 1392

آرشين و فرناز شيطون

1392/5/19 عصر شنبه بود و تعطيلي عيد فطر قرار بود با بابايي بريم بيرون يه دور كوچولو بزنيم شما اومدي پيشم و دستم و گرفتي بردي سمت يخچال در يخچال و باز كردم و تقاضاي ماست كردي منم در حين تفكر اينكه الان ميخوايم بريم بيرون و اگر ماست بدم خودت و ماستي ميكني دلم نيومد خواستت رو رد كنم و روفرشي رو پهن كردم و برات يه پياله ماست ريختم اروم اروم ماست رو خوردي و يكم تو پياله مونده بود كه ديگه نميخواستيش من كه يهو شيطونيم گل كرد پريدم و ماست ته پياله رو ماليدم رو سر و صورت و دست و.. توام از خدا خواسته كلي ذوق كردي و  من و ماستي كردي بابا هادي هاج و واج مونده بود و ما به شيطنتمون ادامه داديم و كلي ذوقيده بوديم در نهايت يه خوشحالي ديگه هم براي ش...
22 مرداد 1392

امروز، من و ارشين و تابستون گردي...

تو دومين بهار زندگيت، من كه بخاطر راه رفتن تو سرا پا شور و هيجان بودم و هميشه عاشق و تو روياي بيرون رفتناي مادر دختري با تو، تقريبا برنامه ي روزانمون شده بود فرناز، ارشين، غروب، پارك... اما با رسيدن فصل تابستون و گرماي بي سابقه اش و بعدم ماه رمضون و مهموني دادن و مهموني رفتن اين برنامه تعطيل شد تا امروز كه  هوا زياد گرم نبود و برنامه ي مهموني نداشتيم و شما هم حسابي بهونه ي دد گرفته بودي من هم از خدا خواسته به قصد پارك و خريد راهي دد شدم و يه روز خوب رو همراه با تو گذروندم.. بماند كه عابر بانك گرسنه كارتم و بلعيد و از نعمت پول براي خريد هايي كه در نظر داشتم محروممون كرد ولي اشكال نداره در اولين فرصت ميريم سراغ خريدامون ...
15 مرداد 1392

تو اين دنيا يه چيزايي هست كه...

تو اين دنيا يه وقتايي يه چيزايي هست كه قلبت رو فشار ميده بعد يه دفعه يه چيزي مثل يه توپ مياد و تو گلوت گير ميكنه .. از فكر كردن به ادمايي كه فكرشون، حرفشون، كاراشون روحت رو عذاب ميده، يا از فكر كردن به مامانت كه ناراحته و اينكه چرا ؟ و اونوقت انگار ناراحتي تو چند برابر ناراحتيه مامانت ميشه! از فكر كردن به مادر بزرگت كه قراره نيم ساعته ديگه بره اتاق عمل و دكترا گفتن عمل خيلي خترناكيه و شايد بهوش نياد! از فكر كردن به بابات كه خيلي نگران مامانشه و تو نگران از نگراني بابات.. بعد يهو عمت زنگ ميزنه و با لحن و صداي غمگين شماره ميخواد كه با مامان و بابا كه تو بيمارستانن صحبت كنه و از اوضاع باخبر شه...  نميدونم يه وقتايي انگار همه چيز دست به دست...
9 مرداد 1392

اين روزاي تو..

1392/5/2 بابادي ،ادين، اپو، دد.. از وقتي به همراه بابايي به نمايشگاه رفتي و هاپوهاي نگهبان تو نمايشگاه به همراه هاپو كوچولوهاشون رو ديدي همش ميخواي بري پيششون و تا ميبيني بابا داره اماده ميشه بره سر كار اين جمله رو ميگي يعني باباهادي ارشين رو ببر پيش هاپو آدين دادا، قاقا  دادا، مامايي دادا ،جوجو دادا، آپو دادا... منظورت از ادين ارشين و قاقا قورباغه هست قربون لالايي گفتنت برم كه با ريتم لالايي همراهه و زماني كه خوابت مياد يه كوچولو بغض ميكني و چند قطره اشك از گوشه چشمات سرازير ميشه!  مامايي،مامايي ميا، د ،با ،نانا  ماماني دستت رو بده پاشو ناناي بزار برقصيم البته ناگفته نماند كه همه ي عروسكاي اويز...
7 مرداد 1392

از يه مامان به يه ني ني...

 ارشيني مطمئنم به يه چشم به هم زدن، ميرسه روزي كه تو نشستي پاي سيستم و در حال خوندن اين پست هايي. پس هر از گاهي برات جمله هايي رو مينويسم كه به نظرم مثل يه تلنگر ميمونن حرف هايي كه بايد بهشون فكر كرد چون ارزش فكر كردن دارند و وقتي بهشون فكر ميكني ديدگاهت رو به سمت خوبي تغيير ميدن، اونوقت روحت بزرگ ميشه و تو اعمالي رو انجام ميدي كه شايسته يك انسانه...  مثل اين: براي كسي كه شگفت زده خود نيست، معجزه اي وجود ندارد! قشنگه، نه؟ يكم بهش فكر كن... تو يك انساني با يه دنيا استعداد، يه دنيا انسانيت، يه دنيا زيبايي، يه دنيا شگفتي و ... و... و... فقط بهشون توجه كن... به كار بگيرشون... اونوقته كه معجزه تو رخ ميده...   ...
19 تير 1392