آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

گذر ايام و...

روزها ميگذرنو تو داري بزرگ ميشي.. الان اونقدر بزرگ شدي كه بايد كاملا حواسمون به رفتارمون باشه. آخه تو به همه چيز با دقت خاصي توجه ميكني و يه جوري نگاه ميكني كه انگار همه چيز داره تو ذهنت ضبط ميشه عسلي چند روزي هست كه چند لحظه بدون كمك روي پاهاي كوچولوت وايميستي و وقتي ميبيني كه بدون كمك ايستادي چنان ذوق ميكني كه اين ذوق و تو چشمات ميشه ديد، مخصوصا اولين بار طرز نگاهت تو اون لحظه، تعجبت و خنده ي نازت اينقدر قشنگ بود كه كاملا تو ذهنمه.. اون لحظه از ذوقم چنان جيغي كشيدم كه.. تا دستاتو ول ميكنم كه خودت بايستي تند شروع ميكنم به شمارش كه ببينم چند ثانيه خودت وايسادي الان ديگه فكر ميكنم حدود يك دقيقه اي ميشه ميبيني چه دقت و ذوقي دارم!!!! مثل بچ...
3 دی 1391

صدا كن مرا، صداي تو خوب است...

عسلي مامان چند وقتيه جسته گريخته صداهايي از لباي كوچولو و خوشگلت ميشنويم كه شور و اشتياقمون رو در برابر كاراي شيرين تو چند برابر ميكنه: دددد، ببببب، اد، و زيباتر و شيرينتر از همه ي اين صداها شنيدن صداي بابابابابابا، بي وقفه و پشت سر هم ... نمي دوني چقدر بابايي خوشحال ميشه وقتي اين صدا رو ميشنوه... و من خوشحالتر از خوشحالي بابا هادي... آرشيني خيلي منتظرم كه مفهوم اين صدا رو متوجه بشي و خطاب به بابايي بگي بابا و با شوق زيادي منتظرم كه ياد بگيري بگي مامان... احساس ميكنم با شنيدن اين صدا بزرگتر ميشم، آخه اونوقته كه كاملا باورم ميشه مادر شدم... من باور دارم كه تو فرشته ي كوچولو اومدي خيلي چيزا به ما ياد بدي... با وجود تو احساس ميكنم روحم داره بزر...
10 آذر 1391

نه ماهگي و ...

يك، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت،هشت! بازم 29ام ماه رسيد و تو وارد نهمين ماه از تولدت روي زمين شدي مباركه گلم فك كنم نم نمك با يه چيزايي تو اين دنيا آشنا شده باشي.. لذت، درد، آرامش، ناراحتي، خنده، گريه... .ولي هنوز راه درازي داري تا با خيلي چيزاي ديگه آشنا بشي... آرشيني سرما خوردي نمي دونم چرا اين سرما خوردگي دست از سرمون بر نمي داره نشونه هاي تولد دندوناي بالاييتم خيلي وقته نمايانه، اما هنوز زمانش نرسيده و تو همچنان درگيري امروز هم كه سر ماه بود و برديمت مركز بهداشت براي قد و وزن، نتيجه زياد خوشايند نبود و منو بابايي از اين قضيه كمي نگران شديم اما چيز مهمي نيست! مطمئنا ما الكي نگرانيم. اين نگران بودن هاي پدر و مادرا هميشه هست، حتي تو م...
29 آبان 1391

باران، طراوت، روح بخشي

اينقدر هواي اين چند روز قشنگ و دلچسبه كه دلم نيومد ازش بگذرم و چيزي بهت نگم.برگاي زرد و قرمز پاييزي، باروني كه جلوه ي قشنگي بهشون ميده، آفتاب بعد از بارون و صداي پرنده ها بعد از بارون كه موسيقي زيباييه و روح آدم و جلا ميده.. خيلي دلنشينه... دوست دارم بيرون از خونه هوارو با تمام وجودم تنفس كنم و وجودم دوباره پر بشه از حس زيباي زندگي براي ادامه ي مسير...آرشين كوچولوي من گرچه تا زماني كه تو بزرگتر بشي من نميتونم از اين زيبايي اونجور كه بايد لذت ببرم و فقط از پشت پنجره نظاره گرم، اما منتظر روزيم كه تو بزرگ شي و تمام اين روزهاي از دست رفته رو با هم جبران كنيم خداي بزرگم شكرت به خاطر اين همه زيبايي... ...
24 آبان 1391

دس دسي

تا حالا موفق نشدم اين حركت شاد و شكار كنم و ازت يه عكس خوشگل بگيرم آخه خيلي شيطوني و خيلي ورجه وورجه ميكني.الانم كلي تلاش كردم اما نشد شيطونك! اين كارو(دس دسي) چند شب پيش  كه خاله فرنوش خونمون بود ياد گرفتي. همون شب هم ياد گرفتي كه وايسي و من با كلي ذوق زنگ زدم به مامانيو گفتم آرشين وايساد. فك كنم دليل بروز يهوييه اين مهارتا خوردن كاكائو بود. اونشب خاله فرنوش بستني كاكائويي گرفته بود و تو كه كلا با ديدن هر چيز خوردني اعم از ترش و شيرين و تلخ و شورو بي مزه سر از پا نميشناسي طبق معمول رفتي سمت بستني. من به خاله گفتم كه بهت بستني نده چون كاكائو الان برات خوب نيست ، اونم در جواب گفت فوقش يكم انرژيش زياد ميشه و از اونجايي كه بدجوري چشم به ب...
10 آبان 1391