آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

دس دسي

1391/8/10 19:58
نویسنده : مامان فرناز
714 بازدید
اشتراک گذاری

تا حالا موفق نشدم اين حركت شاد و شكار كنم و ازت يه عكس خوشگل بگيرم آخه خيلي شيطوني و خيلي ورجه وورجه ميكني.الانم كلي تلاش كردم اما نشد شيطونك! اين كارو(دس دسي) چند شب پيش  كه خاله فرنوش خونمون بود ياد گرفتي. همون شب هم ياد گرفتي كه وايسي و من با كلي ذوق زنگ زدم به مامانيو گفتم آرشين وايساد. فك كنم دليل بروز يهوييه اين مهارتا خوردن كاكائو بود. اونشب خاله فرنوش بستني كاكائويي گرفته بود و تو كه كلا با ديدن هر چيز خوردني اعم از ترش و شيرين و تلخ و شورو بي مزه سر از پا نميشناسي طبق معمول رفتي سمت بستني. من به خاله گفتم كه بهت بستني نده چون كاكائو الان برات خوب نيست ، اونم در جواب گفت فوقش يكم انرژيش زياد ميشه و از اونجايي كه بدجوري چشم به بستني دوخته بودي يكمي خورديو تقريبا 1 ساعت بعدش مواجه شديم با وايسادن شما. شب كه بابايي اومد  داشتم تعريف ميكردم كه ياد گرفتي وايسي ،در حين تعريف كردن من و ذوق بابايي ، شما كه تو بغلم بودي شروع كردي به دست زدن !!!عجب تاثيري داشت اين كاكائو !!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مامان آرشیدا کوچولو
16 آبان 91 0:13
شاهزاده خانم آریایی موفقیت پشت موفقیت های ارزشمندت را به مامانی مهربونت تبریک میگم مامانی عجله نکن حالا اینقدر بایسته و راه بره و بدو بدو کنه و شما ذوق کنید


ممنون خيلي شيرينه... در عين حال خيلي هم حوصله مي خواد

مذیم (مامان روشا)
16 آبان 91 0:53
ای جوووونم
مامان صبا گلی
21 آبان 91 9:16
نامه ای به فرزند فرزند عزیزم: > > آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، > اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم > اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است > صبور باش و درکم کن > یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم > برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... > وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن > وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر > وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو > وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی.... > زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی > از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو > یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم > کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم > > فرزند دلبندم،دوستت دارم
مامان روانشناس
22 آبان 91 15:30
مامان آرشین عزیزم خیلی خوشحال میشم به وب روانشناسی ما بیاید و در بحث های ما شرکت کنید
http://psychology.niniweblog.com/


سلام. حتما. من عاشق روانشناسيم.
سپیده
23 آبان 91 0:16
http://koodakeman91.niniweblog.com/
مامان نيروانا
23 آبان 91 14:39
سلام فرناز عزيزم، ببخش اينهمه مدت بي هيچ ادعايي بهم سرزدي و من بازديدت نيومدم. ببخش كه اينقدر دوستان خوب با نظرات پرمهر دارم و برام هديه ميفرستن كه گاهي گيجي من باعث ميشه بعضياشون رو از قلم بندازم براي جواب سلام. مطمئنم كه حتي اگه من نرسم بيام پيشت، اون انرژي مثبتي كه بايد بهت برسه از يه خوب بهت ميرسه و اين كم سعادتي منه كه نرسم بيام به پاسخ خوبيهات. حرفم رو ميفهمي،‌ ميدونم.
و اما
قربون آرشينم برم كه عجيب كاكائو بهش ساخته و اين مهارت زيباي دس دسي كه زيباترين نشانه شادي و شادي بخشي هست رو بهش هديه كرده ولي فرنازم ديگه اين كار رو نكن. هنوز خيلي زوده طفل معصوم كاكائو بخوره، ممكنه حساسيت براش ايجاد كنه. فداي تو مادر فداكار و دوست خوبم


عزيزم لطف كردي كه بهم سر زدي خيلي خوشحالم كردي.ودر مورد اينكه گفتي يادت ميره به وبم بياي اصلا به دل نميگيرم. توقعي از ماماناي خوب ني ني وبلاگي ندارم،همين كه هستن با مطالب زيبا كلي بهم انرژي ميدن.. در مورد كاكائو هم كار خاله بود نه من