آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

تبديل به نوشته...

الان تو خوابي و همينطور باباهادي.. اينقدر پاي نت نشستم كلافه شدم. رفتم دور خونه ي كوچولومون يه چرخي زدم و يه سري كار بيهوده از سر بيكاري! بعد دفتر و خودكار و اومدن اين كلمات كه برگرفته از حس اين لحظه هامه روي كاغذ... سرگشته و حيران.. به تو مي نگرم.. به پدرت.. و گه گاهي در آينه به خودم..! به گذشته.. به حال.. و باز به تو و مسير پيش رو...! نمي دانم، من آنقدر بزرگ شده ام كه توانايي پرورش تو را داشته باشم!!! با صلابت و پابرجا .. مانندكاج .. درختي كه همواره سبز است و سبز و سبز... و زيبا و لطيف.. مانند برگ گل.. شايد بهتر باشد اين چنين بپرورم... اما! ...
4 آذر 1392

درباره تو..

مدتيه خيلي از كلمه ي(ادم)خودم استفاده ميكني. داري سعي ميكني مستقل عمل كني. مثلا تمام سعيت رو ميكني كه خودت لباست رو بپوشي... يا اينكه خودت غذا بخوري.. و يا اينكه بهم ميگي اييا با ممو اديده بادي ددنيم(بيا با فرنوش خريده بازي بكنيم)اما وقتي ميام و ميخوام كمكت كنم كه لگو رو درست كنيم اجازه نميدي و ميگي ادم(خودم) منم فقط ميشينم كنارت و تشويقت ميكنم علاقه شديدي به رقص و دست زدن داري همه ميگن در آينده مجلس گرم كن خوبي ميشي تا صداي آهنگ ميشنوي شروع ميكني به رقصيدن و تمام تلاشت رو ميكني كه همه باهات همراهي كنن. برقصن و دست بزنن. تو طول روز كلي باهم خاله بازي ميكنيم. گلي جون رو ميبري پارك، غذا براش درست ميكني، ميخوابونيش، ناز و ...
13 آبان 1392

بيست ماهگي نامه...

دختر نازنين و مهربونم چند روزيه كه به بيست ماهگي قدم گذاشتي و هر روزت متفاوت با روز قبل چون هر روز چيزاي جديدي ياد ميگيري مثلا دو سه روزيه كه مامان فرحناز و ادداز صدا ميكني ديشب با بابايي داشتيم فيلم نگاه ميكرديم(حرفه اي) محو فيلم بودم و از تو غافل و تو، تو بغلم نشسته بودي كه با اين مدل صدا كردن: ادداز منو نيگا كن و دو دستي كه سفت هر دو طرف صورتم رو گرفته بود و تلاش ميكرد اونو به سمت خودش بچرخونه به خودم اومدم و سعي كردم بيشتر بهت توجه كنم يا 2-3 روز پيش كه باز سرگرم كاري بودم كه داشتي ميگفتي مامان جون وقتي جوابي نشنيدي با لحن محكمتري گفتي ادداز عزيزم و من... از كلمات محبت آميز ديگه هم خيلي استفاده ميكني در واقع اينقدر شنيدي انگا...
7 آبان 1392

اين روزهاي تو و من..

مدتيه از كلمات زيادي استفاده ميكني و هر چيزي رو كه ميشنوي مثل طوطي تكرار ميكني و سعي داري اون كلمه رو بگي اين خيلي خوبه و عاشق اين تلاش قشنگتم اما به يه مشكلي برخوردم اونم اين كه چون تلفظ كلماتت خيلي شبيه به هم هستن يه وقتايي فهم يه سري از كلمات واقعا برام سخته و همش با خودم ميگم كه بايد خيلي بيشتر دقت وتوجه رو اين مسئله داشته باشم چون خيلي وقتا متوجه نشدنمون شاكيت ميكنه و با لحن محكم تري اون كلمه رو بيان ميكني كه متوجه شيم وقتي ازت ميپرسيم كه مثلا منظورت ... كلمه هست در صورتي كه اشتباه باشه با لحن ناراحت ميگي نه و در صورتي كه بتونيم كلمه رو درست حدس بزنيم خيلي شاد و خوشحال با اون لحن نانازت ميگي اد و اون وقت ماهم كلي خوشحال ميشيم از اين ك...
25 مهر 1392

يه صبح جمعه ي عسلي

امروز صبح جمعه شيريني داشتيم... از هادي جون خواستم تا گيتارش رو بياره و كمي بنواره تا عكس العملت رو در مقابلش ببينيم.. شروع كردم به فيلم گرفتن و تماشاي شما 2تا و مواجه شدم با آرزوهاي قشنگ بابادي جون براي آينده نزديك تو در رابطه با ياد گرفتن انواع ساز خيلي برام لذت بخش بود شنيدن اين آرزوهاش و توجهش نسبت به تو و آيندت   ...
19 مهر 1392

اواسط 19ماهگي..

هوا كمي سرد شده كم كم ميشه رسيدن دو فصل سرد سال رو حس كرد.. ديروز بعداز ظهر وقتي كه بابايي خواب بود من و تو مشغول كنار گذاشتن لباساي تابستون تو كه كمي هم برات كوچيك شده بودن و در اوردن لباساي گرم شديم با برداشتن هر لباست كلي ذوق و شوق ميكردم و كلي قربون صدقت ميرفتم و همشون رو امتحان ميكرديم كه ببينيم اندازت شدن يانه!تو هم همراه با من همش ميگفتي: ماماجو انازه؟ تقريبا همشون اندازه بودن و تو براي اين فصل لباساي زيادي داري ارشين توكي اينقدر بزرگ شدي؟؟؟؟؟!! گذر زمان هر روز بيشتر از قبل داره خودشو با فكرم درگير ميكنه !!! دو روز پيش بابايي موند خونه تاببريمت دكتر آخه يه كوچولو علائم سرما خوردگي داشتي.. از روز قبل كلي روي تصورات ذهنيت كا...
17 مهر 1392

پايان 18 ماهگي شيرين و ورود به 19 ماهگي..

18ماهگيت رو با كلي چيزهاي جديد و دوست داشتني كه ياد گرفتي به دست خاطره ها سپرديم  و حالا 2 روزه كه وارد 19 ماهگي شدي.. امروز واكسن داشتي. صبح با كلي خوشحالي از بابت اينكه داري ميري دد  از خونه رفتي بيرون و غافل از اينكه اين دد همراه با درد واكسنه.. و من و بابايي اگاه از اين قضيه و با يه عالمه حس دلسوزي و ناراحتي مخصوصا با ديدن ذوق و شوق هاي تو ! خلاصه كه رفتيم واكسن زدي و بعد براي اينكه از اون حس و حال بياي بيرون برديمت تاپ بازي.. اين يكي از خاطرات اولين روزهاي 19 ماهگيت بود تا ببينيم روزاي بعد چه اتفاقاتي ميفته! راستي اينم بگم كه چند روزيه موهاي فرفري به قول خودت نانا يا همون ناناز رو كه واقعا نميدونم چجوري بايد مرتبشون كنم...
31 شهريور 1392

شيرين مثل عسل...

 18ماهگيت داره تموم ميشه و چه خاطرات شيرين بسياري كه از اين ماه باقي گذاشتي.. از اي بابا گفتنهات گرفته تا شعر خوندنهات كه گوشم از شنيدن دوباره و دوباره اونها سير نميشه.. كلماتي كه بيان ميشن و هر روز كامل تر از روز قبل.. ممنون گفتنهات كه عاشقشونم.. بازي با عروسكهات كه دنيايبه واسه خودش.. هر مامان جوني كه با اون لحن خوردنيت بهم ميگي تا اوج ابرا ميبرتم..محكم بغل كردنات... لوس كردنات و كه نگو.. و نه گفتنهاي محكم و قاطع كه همچنان ادامه داره ! گلي شده دوست هميشه همراهت و نينا دوستي كه مامان فعلا ازت دورش كرد تا يكم بزرگتر شي تا بتوني باهاش بازي كني چون نسبت به تو قد و هيكل بزرگي داره .. مئو دوست پول خورت كه هر شب كيف پول بابا دي رو خالي ميكنه...
24 شهريور 1392