آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

اواسط 19ماهگي..

1392/7/17 10:59
نویسنده : مامان فرناز
884 بازدید
اشتراک گذاری

هوا كمي سرد شده كم كم ميشه رسيدن دو فصل سرد سال رو حس كرد..

ديروز بعداز ظهر وقتي كه بابايي خواب بود من و تو مشغول كنار گذاشتن لباساي تابستون تو كه كمي هم برات كوچيك شده بودن و در اوردن لباساي گرم شديملبخند با برداشتن هر لباست كلي ذوق و شوق ميكردم و كلي قربون صدقت ميرفتم و همشون رو امتحان ميكرديم كه ببينيم اندازت شدن يانه!تو هم همراه با من همش ميگفتي: ماماجو انازه؟لبخند تقريبا همشون اندازه بودن و تو براي اين فصل لباساي زيادي داريلبخندارشين توكي اينقدر بزرگ شدي؟؟؟؟؟!! گذر زمان هر روز بيشتر از قبل داره خودشو با فكرم درگير ميكنه !!!


دو روز پيش بابايي موند خونه تاببريمت دكتر آخه يه كوچولو علائم سرما خوردگي داشتي.. از روز قبل كلي روي تصورات ذهنيت كار كرده بودم و بهت گفته بودم كه قراره بريم پيش اقاي دكتر مهربون كه بهت دارو بده تا خوب شي و.. كه وقتي رفتيم پيش دكتر دختر ارومي باشي و نترسي اما..

وقتي وارد مطب شديم من و بابايي رفتيم پيش خانوم منشي و شما حواست پرت تنها كوچولوي 4-5 ساله اي شد كه داشت دور صندليهايي كه مخصوص بچه ها بود شيطوني ميكرد.. ميدويد و ميخنديدو با حلقه هايي كه روي ميز بود بازي ميكرد. با احتياط و آروم و هر از گاهي نگاه به پشت سرت كه من و بابا هادي بوديم رفتي سمتش و زود برگشتي پيش من كه نشسته بودم و حركات تورو زير نظر داشتم بهت گفتم برو پيش دوستت و سلام كن و اسمش رو بپرس باز اروم مثل قبل نزديكش شدي و اون كوچولوي شيطون پيش دستي كردو قبل از اينكه تو با اون لحن بچه گانه نازت چيزي بگي اسمت رو از من پرسيد ! تازه داشتي با نازنين فرفري شيطون ارتباط برقرار ميكردي كه نوبتش رسيد و تو تنها مشغول بازي شدي.هر از گاهي همراه با حركت دستت  با خودت ميگفتي نيني، ني.. نيني جون ني..يعني اينكه نيني جون نيستلبخند من با شوق زيادي به بابايي نگاه ميكردم و با چشم به سمت تو اشاره ميكردم تا از ديدن اين صحنه هاي قشنگ غافل نشهقلب تقريبا 2 ساعتي طول كشيد تا بريم داخل و تو اين مدت توي اون فضاي كوچيك كلي براي من و بابايي دلبري كردي و اجازه ندادي اون دقايق برامون كسل كننده باشه..  بالاخره نوبت ما رسيد و رفتيم داخل به محض ورود اقاي دكتر با روي گشاده به شما سلام كرد اما با ديدن آقاي دكتر با لباس سفيد بلند انگار ترس اومد سراغتناراحت آخه اين لباسها رو تو مراكز بهداشت و درمان ديدي و ميشناسي.. دكتر كلي سعي كرد كه چهره ي خوبي از خودش بهت نشون بده اما از زماني كه گذاشتيمت روي ترازو براي وزن شروع كردي به گريه هاي بلند و هر ازگاهي ميگفتي بابادي ماجون دديد ما جون جون ...  منظورت اين بود كه ترسيدي ناراحت توي اين مدت هم طبق عادت مادرانه همش در تلاش بودم كه متوجهت كنم اتفاق بدي قرار نيست بيفته و بهتره اروم باشي و نترسي اما خوب هنوز خيلي زوده كه بخواي به سرعت تفهيم بشيلبخند خلاصه كه  بعد از تموم شدن معاينات كمي اروم شدي و دكتر گفت كه سرما خوردگيش ويروسيه اما خيلي حاد نيست و با دادن اب پرتقال و ليمو و شربت سرما خوردگي به سرعت خوب ميشه.. و در نهايت با دادن يه بادكنك به شما و تشكر شما از دكتر ازشون خداحافظي كرديم..


چند روزيه يا بهتره دقيق تر بگم از جمعه اي كه گذشت به طور جدي در گير آموزش دادن توالت هستم اما هنمچنان درگيرم و احساس ميكنم كار خيلي سختيه كه با موفق شدنش كلي بار از رو دوشم برداشته ميشهآخ


مدتيه خيلي از كلمه ي ترس استفاده ميكني با هر مسئله ي كوچولويي ميگي ادين دديدسوال مثلا زماني كه ميخواي بيفتي يا صداي بلندي ميشنوي يا.... ميگي دديد(ترسيد) اين موضوع يكم منو نگران ميكنه كه نكنه ترسو بار بيايناراحت بايد پيگير اين قضيه باشم شايد اين ترس  ريشه در رفتار هاي غلط ما داشته باشه كه  ازشون غافليم!


يه چيزي كه به وضوح ميشه در تو ديد كه در حال رشد هست حس استقلاله . جديدا ديگه اصلا اجازه نميدي من بهت غذا بدم و كم و بيش هم ياد گرفتي خودت بخوري و ديگه اينكه مدتيه سعي داري ياد بگيري لباست رو خودت بپوشي مثلا ميبينم كه شلوارت رو دراوردي و در حال تلاش براي پوشيدنش هستيلبخند

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

دينا
22 مهر 92 18:21
خيلي نازه.دخمليت...خوشبحالت.