تبديل به نوشته...
الان تو خوابي و همينطور باباهادي.. اينقدر پاي نت نشستم كلافه شدم. رفتم دور خونه ي كوچولومون يه چرخي زدم و يه سري كار بيهوده از سر بيكاري! بعد دفتر و خودكار و اومدن اين كلمات كه برگرفته از حس اين لحظه هامه روي كاغذ...
سرگشته و حيران..
به تو مي نگرم..
به پدرت..
و گه گاهي در آينه به خودم..!
به گذشته..
به حال..
و باز به تو و مسير پيش رو...!
نمي دانم، من آنقدر بزرگ شده ام كه توانايي پرورش تو را داشته باشم!!!
با صلابت و پابرجا ..
مانندكاج ..
درختي كه همواره سبز است و سبز و سبز...
و زيبا و لطيف..
مانند برگ گل..
شايد بهتر باشد اين چنين بپرورم...
اما!
آيا من..؟!!!
باز نمي دانم!!!
ذهنم آشفته و مشوش!
وچشمانم سنگين ميشود از اين فضاي سنگين!
كاش به جايي برسم..
كاش به جايي برسيم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی