بيست ماهگي نامه...
دختر نازنين و مهربونم چند روزيه كه به بيست ماهگي قدم گذاشتي و هر روزت متفاوت با روز قبل چون هر روز چيزاي جديدي ياد ميگيري مثلا دو سه روزيه كه مامان فرحناز و ادداز صدا ميكني
ديشب با بابايي داشتيم فيلم نگاه ميكرديم(حرفه اي) محو فيلم بودم و از تو غافل و تو، تو بغلم نشسته بودي كه با اين مدل صدا كردن: ادداز منو نيگا كن و دو دستي كه سفت هر دو طرف صورتم رو گرفته بود و تلاش ميكرد اونو به سمت خودش بچرخونه به خودم اومدم و سعي كردم بيشتر بهت توجه كنم
يا 2-3 روز پيش كه باز سرگرم كاري بودم كه داشتي ميگفتي مامان جون وقتي جوابي نشنيدي با لحن محكمتري گفتي ادداز عزيزم و من...
از كلمات محبت آميز ديگه هم خيلي استفاده ميكني در واقع اينقدر شنيدي انگار ياد گرفتي مثل نفسم عشقم عزيزم عمرم ...
پنجشنبه پيش تولد آرتميس بود .. كلي تو جمع بچه ها خوش گذروندي دختركم... آرتميس خيلي خسته شده بود و كمي بهونه ميگرفت كه با محبت وصف نشدني تو نسبت به اون روبرو شدم به تقليد از بقيه بهش ميگفتي آ (آرتميس)چي شده؟ گريه نكن.. سرتو بزار رو پام و به اصرار مجبورش كردي سرش و بزاره رو پات و همش نازش ميكردي ... عاشق اين محبتتم و از خدا ممنون كه منو لايق داشتن دختر بامحبتي مثل تو دونسته...
آخراي جشن بود كه به همراه دوستاي آرتميس تو اتاقش مشغول بازي شده بودين.
اينم از لباسي كه هفته پيش برات گرفته بودم و امروز تنت كردم خيلي بهت مياد
تو الان خوابي و نگرانم كه نكنه با نور چراغ و صداي دكمه هاي كيبورد بيدار شي ميرم كه با بابادي بخوابيم بقيه حرفها بمونه واسه بعد گلم