سفرنامه شمال-خرداد 92
ساعت 5 صبح بود كه به قصد رفتن بيدار شديم. تو هم با يه كوچولو سرو صداي ما بيدار شدي. انگار متوجه شده بودي كه قصد سفر داريم! با ماشيني كه بابا تازه گرفته بود راهي شمال شديم . يه كوچولو دلهره داشتم كه نكنه ماشين تو راه اذيتمون كنه! يكسري ايرادات بود كه روز قبل از رفتن بابا حلشون كرد اما با اين حساب هنوز هم دلهره داشتم. باك ماشين و پر كرديم و ابتداي جاده چالوس به بابايي اينا ملحق شديم. يه كم صبر كرديم تا دايي اينا اومدن بعد حركت كرديم. اواسط راه هم براي خوردن صبحونه ايستاديم. هوا خيلي خوب و خنك بود . زمان حركتمون عالي بود آخه صبح زود بود و از ترافيك و گرما و خستگي هاي ناشي از اينها خبري نبود. حدود ساعت 10 صبح رسيديم ويلاي خاله اينا.. جاش ع...
نویسنده :
مامان فرناز
9:22