آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

مادرانه..

ممنونم بخاطر وجودت نازنينم كه باعث شده نام زيباي مادري بر من گذاشته بشه... به اميد روزي كه مادرانگي رو به معناي واقعي اثبات كنيم... ...
31 فروردين 1393

نوروز 93

آرشينم سال جديدم رسيد!!خيلي زودتر از هميشه اين زمان به اصطلاح 365 روزه( اما در واقع براي من به يك پلك بر هم زدن) گذشت ! چه كرديم و چگونه گذرونديم!( از خودم راضي نبودم ) ! فقط ميدونم كه 92 هم گذشت!اميدوارم امسال سالي پر از شادي و بركت و سلامتي براي همه باشه...و بتونيم تحولات خوبي رو براي زندگيمون رقم بزنيم.. هفت سين امسال ما   ...
4 فروردين 1393

تولدانه..

تولد امسالت هم گذشت و تو 2 ساله شدي! حالا ديگه كم كم دارم به روزهايي كه در انتظارشون هستم نزديك ميشم !همون روزهايي كه هر لحظه تو فكرم باهاشون مشغولم و حسابي سرگرمم ميكنن.. لحظات ناب مادر دخترانه.. آره دخترم، تو بزرگ شدي و ديگه ميتونيم از اين لحظات ناب استفاده بيشتري ببريم.. امسال هم مثل پارسال به همراه خونواده يه تولد ساده گرفتيم. البته يك روز قبل از تولدت. چون روز تولدت عيد بود و نميخواستيم لحظه سال تحويل رو مزاحم خونونده ها باشيم. اينم چند تا عكس از تولد 2 سالگيت عسلم اين كيك تولد امسالته، من عاشقش بودم   ...
4 فروردين 1393

آرشين و بابا هادي و لذت خريد..

امروز صبح آرشين و بابا هادي:   آرشين: باباهادي كجا ميري ؟ بابا هادي: دارم ميرم هويج بخرم مامان برات سوپ درست كنه. آرشين: باباهادي منم بيام هويج بخرم؟ و اين گونه بود كه دختر كوچولوي ما به مامان قول داد زود برگردد كه مامان دلتنگ نشود(آرشين هم فهميده كه چه شخصيتي دارم من ) و شال و كلاه كرد و همراه باباهادي به خريد رفت و هويج و ... خريد و بعد با چشمهاي تيزش نان بربري بالاي در نانوايي را ديد و درخواست نان هم كرد و بعد از يك خريد دلچسب به خانه برگشتند چقدر زيبايند!ديروزها زود گذشتند!و امروز من مادرم !! دخترم را به همراه همسرم به خريد ميفرستم در حالي كه هنوز در وجودم انگار همان دختر بچه اي هستم كه خانه پدرم بودم و..! دنياست دي...
27 بهمن 1392

مبهوتم اين روزها!

آرشين كوچولوي من دارم فكر ميكنم تو كي اينقدر بزرگ شدي ؟!!!!! اينقدر بزرگ كه نميتونم تصور كنم من مادرت هستم! حرف ميزني خيلي خوب! يه وقتايي احساس ميكنم بيشتر از من ميفهمي.. يه وقتايي احساس ميكنم تو بزرگي و من كوچيك! يه وقتايي ميترسم كه بزرگتر از اين شي و يه وقتايي عاشق اينم كه دخترم رو ببينم كه بزرگ شده.. خلاصه كه مبهوتم اين روزها! مبهوت تو، مبهوت تويي كه از مني...
24 بهمن 1392

عكساي 23 ماهگيت

ظهر بود رفته بوديم بيرون براي انجام كاري اصرار كردي كه ببريمت پارك هوا سرد بود اما به بابا هادي گفتم ببريمت چون از خونه كه ميخواستيم بزنيم بيرون به اميد پارك اومده بودي رفتيم يه كوچولو بازي كردي و زود برگشتيم خونه. اولين باري كه برف و از نزديك ديدي ماماني برات برفآورد و آدم برفي درست كرد البته يكم از برف ميترسيدي اينم يه شب خوب تو شهر بازي مركز خريد پروما كلي خوش گذروندي و دوست نداشتي بريم خونه.. فكر ميكنم اولين باري بود كه برات خريد كردم و شما و باباهادي همراهم نبودين. با دختر خاله سهيلا رفتم و تي شرتت انتخاب دختر خاله بود گفت كه بهت بگم به انتخاب اون بوده عاشق عشوه هاتم اين شلوار و به همراه عروسكي كه تو ...
24 بهمن 1392

دلنوشته هايي از جنس من

امروز از ظهر تا شب (بعد از 8 ساعت كه بغلت كردم تا آرومت كنم) برام اندازه يك عمر گذشت چه روز مزخرفي بود امروز !!! جزئيات رو توي دفتر خاطراتي كه تصميم دارم برات درست كنم مينويسم .. حال امروز من رو فقط يك مادر با يك دنيا عشق و علاقه و احساس نسبت به فرزندش ميتونه درك كنه امروز اصلا حال روحي خوبي نداشتم در حالي كه تو خوش بودي و اصلا اين رو متوجه نشدي اين عكس هم مال همين حالاست كه با چشماي اشك آلود و لپاي قرمز از فرط خستگي خوابت برد..   ...
17 بهمن 1392