خريد و شيطنتهاي تو..
بعد از ظهر يكشنبه به قصد خريد براي خونه زديم بيرون .. حال مساعدي نداشتي اما طبق معمول تا اسم بيرون رفتن اومد سر حال شدي. وارد بازار كه شديم با ديدن پله برقي چشمات برق زد و ميديدم كه تمام نگاهت به اونه و منتظري كه زودتري بري روش خوبه كه سعي كنم در اين جور مواقع خودم رو بزارم جات تابيشتر حست رو درك كنم و همراه شيطنتهات، شيطوني كنم اونروز با وارد شدن تو هر غرفه با كاراي شيرينت توجه همه رو به خودت جلب كردي.. توي اولين غرفه من مشغول برداشتن چيزهايي بودم كه ميخواستم و شما بلند بلند داشتي شعرهاي انگليسي كه با شنيدن مكرر ياد گرفتي با زبون شيرين خودت ميخوندي بدون اينكه كسي متوجه شه كه داري چي ميگي! اينقدر آلودگي صوتي ايجاد كرده بودي كه يك لحظه برگشتم و ديدم يكي از آقايون فروشنده از كار شما حسابي خندش گرفته
وارد غرفه دوم شديم بابا هادي مشغول خريد بود و شما غرق در بوسه بارون كردن من.. كه باز اينكارت توجه فروشنده رو جلب كرد
نزديك غرفه ي ديگه اي شديم كه قصد خريد كردن از اون رو داشتيم يكدفعه بلند گفتي حالا اين يكي فروشنده يه خانوم مهربون بود كه با دلبري كردن هاي شما عاشقت شده بود و در نهايت يه شكلات به همراه يه بوس خوشگل به شما داد و با جواب بوسي كه شما به خانوم فروشنده دادي گفت: واااااي تب كردم
در آخر هم به ميل شما و درخواست باباهادي 1-2 باري از پله برقي بالا پايين بردمت
دوست دارم عسلي