آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

يه تصميم در رابطه با قسمتي از خاطرات كودكي..

امشب لباسهاي گرم سال قبلت رو كه برات كوچك شده بودن اما قابل استفاده بودن رو دادم به زن عمو كيميا كه ببره به يه مركز خيريه كه ميشناسه. يكم دل دل كردم و مردد بودم و دوست داشتم نگهشون دارم.. اما در نهايت به اين نتيجه رسيدم كه بهتره بدم تا كسي كه نياز داره ازشون استفاده كنه.. مهم داشتن تو هست و خاطرات هم كه با عكسها و فيلم ها ثبت ميشن. كاري كه تصميم گرفتم انجام بدم ارزش بيشتري داشت ...
4 دی 1392

دختر 22 ماهه من!!

  92/10/1 حدود 2 ساعت پيش برده بودمت حموم ميخواستم صورتت رو بشورم بهم گفتي اااا مامان اللاز نكن ديگه دختر خوبي باش! و اينجاست كه ميفهميم رفتار تو انعكاس رفتار ماست   92/10/3   ديروز نهار رفتيم خونه عمو بهروز اينا نذري داشتن كلي با طناز بازي كردي و همش ميگفتي طناز دوستمه با عمو ناصر كه قبلا اصلا ميونه اي نداشتي دوست شده بودي و بهش ميگفتي بزار نهار بخورم بعدا بريم برام بستني برام بخر بابا بيرون بود و وقتي اومد خونه عمو اينا طناز و صدا كردي و با لحن خودت گفتي طناز 1 دقه بيا كارت دارم بشقاب بيار اقا رو هم خيلي دوست داري(چون بهت شكلات ميده ) ديروز وقتي رفتيم خونه مامان بزرگ همش ميگفتي آقا كجاست؟ آقا جونم كو؟ مو...
4 دی 1392

شب زايش نور...

تاريكي تمام تلاشش رو كرد كه بمونه با قدرت تمام ايستاده بود!! اما نور، مثل هميشه نور، تابيد و تاريكي مجبور به رفتن شد.. اين نه تنها داستان يلدا بلكه داستان زندگي آدمهاست... شايد تاريكي قدرتمند توي زندگي خيلي ها ايستاده باشه.. اما نور به آرومي، مياد و مياد تا بالاخره جاي تاريكي رو ميگيره .. دومين يلدات مبارك عزيزم ...
30 آذر 1392

عكس از اواخر 21 ماهگي..

اب بازي، توپ بازي... چقدر كيف ميده... ديروز عصر ازت خواهش كردم با كمك من خونه رو گرد گيري كنيم و تو هم با كمال ميل پذيرفتي يه جايي ميخوندم كه اين كه از بچه ها بخوايم تو كاراي روزانه همراهمون باشن موجب بالا رفتن اعتماد به نفسشون ميشه... بازي هيجان انگيز جنگ توپها ساخته من و تو و باباهادي خيلي خوبه.. توپهاي پلاستيكي سبك رو سمت هم پرتاپ ميكنيم و كلي تخليه انرژي در حال تماشاي دقيقه هاي اول كنسرت ياني هستي كه بچه ها دارن ميخونن ودر آخر ياني دستش رو باز ميكنه تا بچه هارو بغل كنه و ميگه please! وتو هم به تقليد از اون همين كار رو تكرار ميكني و ميگي please و همش ميگي مامان please بزار براي اين كه كاري انجام داده باشيم كه هم ...
26 آذر 1392

دوست دارم ..

بارها و بارها اين جمله زيبا رو از تو دختر مهربون و دوست داشتني شنيدم و هر بار بيشتر از پيش با اين جمله غافلگيرم كردي... اينبار درست چند لحظه پيش زماني كه در حال شنيدن موسيقي هاي رويايي ياني بوديم تو با اين جمله غافلگيرم كردي و بي مقدمه گفتي مامان اللاز دوست دارم ومنو تا اوج ابرا بردي ... و نميدوني كه من هزاران بار بيشتر از تو دوست دارم مهربونم...  با شوق فراوان اين جمله رو ثبت ميكنم تا براي هميشه در خاطرم بمونه...
25 آذر 1392

آموزش زبان

از ديروز برنامه بازي و يادگيري رو شروع كرديم. البته هنوز نه بطور خيلي جدي! بايد از مشاور عزيزمون يك سري راهنمايي بگيرم.. خيلي ذهنم درگير و دار اين آموزشه كه واقعا اگر بشه معركه است...  ديروز از زماني كه بيدار شدي يكي از شعرهايي رو كه از قبل باهاشون آشنايي داشتي برات گذاشتم (heads shoulders) در حين كار كردن  توي آشپز خونه و بازي با شما اين شعر رو گوش ميداديم وكلي لذت ميبردم با تصور اينكه گوشت داره ميشنوه و ميشنوه.. و كلمات داره به ذهنت سپرده ميشه..از اونجايي كه با اين شعر از قبل آشنايي داشتي( از طريق تراشه هاي الماس) زياد روش تمركز نكرديم و رفتيم سراغ يه شعر ديگه (wheels on the bus) در حين انجام كارهاي روزانه و همراهي شيرين تو با ...
25 آذر 1392

درباره تو..

با زبون شيريني كه داري حسابي خودت رو تو دل همه مخصوصا مخصوصا بابايي و آقاجون جا كردي ووروجك همش دورو برشون هستي و خيلي دوسشون داري اونها هم كه ديگه از دوست داشتنشون نگو و نپرس.. خوب مغز بادومي ديگه... وقتي ميريم خونه ماماني اينا همش منتظر بابايي هستي تا با كلي خوراكي وارد شه و بدويي پيشش و بوسش كني و پشت سر هم بپرسي بابايي چي اديدي؟ بوديلا (پفيلا)اديدي؟ بدني(بستني) اديدي؟ و بعد چشماي گرد من كه دوست ندارم به خوراكي عادت كني و از طرفي هم دلم نميخواد وقتي با كلي ذوق و شوق و منتظر عكس العمل تو وارد خونه ميشه ناراحتش كنم به همين دليل حرفي نميزنم كه ناراحت نشه و فقط هر از گاهي غير مستقيم ميگم كه مثلا اين خوراكي خوب نيست و نبايد بخوري يا زياد نخو...
22 آذر 1392

مسواك زدن و جايزه

چند وقتي هست كه براي مسواك زدن باهام همراه هستي. هنوز خوب بلد نيستي اما كم كم داري ياد ميگيري 2 شب پيش موقع خواب با تلنگر شما كه با لحن كودكانه ي نانازت گفتي مامان بريم مسواك بزنيم ؟ از جا پريديم براي مسواك زدن اين خيلي خوشحالم كرد.. اين شد كه تصميم گرفتيم براي نهادينه شدن اين عادت خوب برات جايزه بخريم و اين هم جايزه ها   ...
22 آذر 1392

ميكوشيم تا پيشرفتت را ببينيم...

با توجه زيادت به cd زبان انگليسي تراشه ها متوجه شدم كه داري خوب ياد ميگيري و تقريبا مثل زبان فارسي خودمون خيلي چيزهايي كه ميشنوي رو تكرار ميكني ... تو اين مدت همش تو فكر حرف يكي از استاداي دوران دانشگاهم بودم كه ميگفت بچه ي يكي از دوستانش از بچگي با ديدن كارتون هاي زبان انگليسي تو سن 4-5 سالگي تقريبا مسلط به زبان دوم شده بود. اين شد كه وب گردي رو در جهت اطلاعات بيشتر در اين زمينه شروع كردم و رسيدم به وبلاگ www.sos.niniweblog.com و با خوندن مطالب عالي تو وبلاگ ساحل عزيز و رسيدن به اين مهم كه ميتونن راهنماي بسيار خوبي براي من باشن تا من هم مربي خوبي براي تو.. ،با همراهي باباهادي كه اون هم به اندازه من دوست داره رشد تورو ببينه، اين پكيج هارو ...
21 آذر 1392

21 ماهگيت هم رو به اتمامه..

برعكس ديروز كه خيلي كم پيشم بودي و من يه مامان ناراحت با كلي برنامه بر باد رفته بودم! امروز برنامه ريزيهام از صبح تا شب اصولي پيش رفت..آموزشهايي كه بهت ميدم، بازيهامون، وقت نهار و شام.. حموم رفتن..همه چيز خوب بود و طبق برنامه و من بسيار آروم...امروز رو دوست داشتم و خوشحال بودم چون يه روز آروم رو با هم پشت سر گذاشتيم .. عصر من و تو وباباهادي رفتيم بيرون و تو كلي شيرين زبوني كردي.. داشتيم خيابون گردي ميكرديم كه بهت گفتم دخترم وقتي راه ميري جلوي پات رو نگاه كن منظورم اين بود كه سر به هوا نباش آخه همه جارو نگاه ميكردي جز روبرو! يكدفعه ايستادي و خيره به جلوي پاهات نگاه كردي بعد گفتي مامان جلوي پامو نگاه كردم!!!!!!!!و من بعد هم در طي مسيري ك...
17 آذر 1392