آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

آغاز فصلي جديد در زندگي تو..

دوره ي شير خوارگيت از روز جمعه ظهر 11/ 11 به پايان رسيد. دو سال وابستگي تو به من و من به تو.. از توضيح حسي كه دارم سر باز ميزنم چون قابل توصيف نيست و فقط و فقط بايد مادر باشي و اين حس مادرانه رو درك كني.. از روزي كه شير نخوردي 3 روز ميگذره اينقدر عاقلانه با اين قضيه كنار اومدي كه من و به وجد آوردي.. دخترم.. الان هم مثل 3 ديروز گذشته بغض تو گلومه.. وقتي كلافه گيت رو ميبينم و در عين حال تو همون لحظه حس دلسوزيت رو نسبت بهم كه...، دلم ميخواد هزاران بار در آغوش بگيرمت و ببوسمت و خدارو شكر كنم بخاطر وجود دختر مهربوني مثل تو .. جمله ي معروف مادر دختريمون رو كه مدتيه بهم ميگيم تو هر لحظه ... اينجا با لحن زيباي خودت برات مينويسم: عاشگانه دوست ...
14 بهمن 1392

در ادامه 22 ماه نوشت..

بعد از گذروندن مرحله ي تاب سواري در شب، موقع خواب، روي پتو با اجراي مامان و بابا، نوبت رسيد به نوع ديگري از تاب سواري بدون نياز به مامان و بابا! قدرتت زياد شد و پيشرفت شاياني كردي در گرفتن از گوشه هاي مبل و انداختن وزنت روي دست ها براي تاب سواري كم كم ديديم اوضاع داره فجيع ميشه و ممكنه بلايي سر خودت بياري كه تصميم گرفتيم تابي رو كه تو برنامه بود برات بخريم زودتر تهيه كنيم. تقريبا 1 هفته پيش اين تاب رو برات خريديم و خيلي هم دوسش داري پفيلا ريخته بودي جارو آوردم گفتم پفيلارو جمع كنيم ازم گرفتي نه تنها پفيلاهايي كه ريخته بودي بلكه  جاهاي ديگه رو هم جارو كردي قربونت برم كه اينقدر بزرگ شدي كه كمكم ميكني اخ جون تولدت.. 15 دي تو...
21 دی 1392

آرشين جون ژست بگير..

از اونجايي كه دوست دارم باله كار كني هر از گاهي سري به وبهاي مرتبط با اون ميزنم و عكسهاي كوچولوهاي بالرين رو نگاه ميكنم وبعد تويي كه تو روياهاي من داري باله ميرقصي.. چند وقت پيش كه داشتم عكس نگاه ميكردم شما هم پيشم ايستاده بودي و عكسارو كپي كردم و زوم كردم و بهت از نزديك نشون دادم حالا تا ميخوام ازت عكس بندازم و بهت ميگم مثل ني ني ها ژست بگير تمام تلاشت رو ميكني كه يكي از حالت هاي اونارو بگيري اما هنوز پاهاي كوچولوت ياري نميكنن عزيزم. اما چيزي نمونده ديگه!! بزرگ ميشي و پاهات قوي ميشن و اگه دوست داشته باشي حتما يه بالرين عالي ميشي     ...
9 دی 1392

يه تصميم در رابطه با قسمتي از خاطرات كودكي..

امشب لباسهاي گرم سال قبلت رو كه برات كوچك شده بودن اما قابل استفاده بودن رو دادم به زن عمو كيميا كه ببره به يه مركز خيريه كه ميشناسه. يكم دل دل كردم و مردد بودم و دوست داشتم نگهشون دارم.. اما در نهايت به اين نتيجه رسيدم كه بهتره بدم تا كسي كه نياز داره ازشون استفاده كنه.. مهم داشتن تو هست و خاطرات هم كه با عكسها و فيلم ها ثبت ميشن. كاري كه تصميم گرفتم انجام بدم ارزش بيشتري داشت ...
4 دی 1392

دختر 22 ماهه من!!

  92/10/1 حدود 2 ساعت پيش برده بودمت حموم ميخواستم صورتت رو بشورم بهم گفتي اااا مامان اللاز نكن ديگه دختر خوبي باش! و اينجاست كه ميفهميم رفتار تو انعكاس رفتار ماست   92/10/3   ديروز نهار رفتيم خونه عمو بهروز اينا نذري داشتن كلي با طناز بازي كردي و همش ميگفتي طناز دوستمه با عمو ناصر كه قبلا اصلا ميونه اي نداشتي دوست شده بودي و بهش ميگفتي بزار نهار بخورم بعدا بريم برام بستني برام بخر بابا بيرون بود و وقتي اومد خونه عمو اينا طناز و صدا كردي و با لحن خودت گفتي طناز 1 دقه بيا كارت دارم بشقاب بيار اقا رو هم خيلي دوست داري(چون بهت شكلات ميده ) ديروز وقتي رفتيم خونه مامان بزرگ همش ميگفتي آقا كجاست؟ آقا جونم كو؟ مو...
4 دی 1392

شب زايش نور...

تاريكي تمام تلاشش رو كرد كه بمونه با قدرت تمام ايستاده بود!! اما نور، مثل هميشه نور، تابيد و تاريكي مجبور به رفتن شد.. اين نه تنها داستان يلدا بلكه داستان زندگي آدمهاست... شايد تاريكي قدرتمند توي زندگي خيلي ها ايستاده باشه.. اما نور به آرومي، مياد و مياد تا بالاخره جاي تاريكي رو ميگيره .. دومين يلدات مبارك عزيزم ...
30 آذر 1392

عكس از اواخر 21 ماهگي..

اب بازي، توپ بازي... چقدر كيف ميده... ديروز عصر ازت خواهش كردم با كمك من خونه رو گرد گيري كنيم و تو هم با كمال ميل پذيرفتي يه جايي ميخوندم كه اين كه از بچه ها بخوايم تو كاراي روزانه همراهمون باشن موجب بالا رفتن اعتماد به نفسشون ميشه... بازي هيجان انگيز جنگ توپها ساخته من و تو و باباهادي خيلي خوبه.. توپهاي پلاستيكي سبك رو سمت هم پرتاپ ميكنيم و كلي تخليه انرژي در حال تماشاي دقيقه هاي اول كنسرت ياني هستي كه بچه ها دارن ميخونن ودر آخر ياني دستش رو باز ميكنه تا بچه هارو بغل كنه و ميگه please! وتو هم به تقليد از اون همين كار رو تكرار ميكني و ميگي please و همش ميگي مامان please بزار براي اين كه كاري انجام داده باشيم كه هم ...
26 آذر 1392

دوست دارم ..

بارها و بارها اين جمله زيبا رو از تو دختر مهربون و دوست داشتني شنيدم و هر بار بيشتر از پيش با اين جمله غافلگيرم كردي... اينبار درست چند لحظه پيش زماني كه در حال شنيدن موسيقي هاي رويايي ياني بوديم تو با اين جمله غافلگيرم كردي و بي مقدمه گفتي مامان اللاز دوست دارم ومنو تا اوج ابرا بردي ... و نميدوني كه من هزاران بار بيشتر از تو دوست دارم مهربونم...  با شوق فراوان اين جمله رو ثبت ميكنم تا براي هميشه در خاطرم بمونه...
25 آذر 1392