تلنگری در یک عصر پاییزی(5:15،93/7/2)
داشتم لباسهای شسته شده رو روی رخت آویزی که توی تراس بود پهن میکردم و گوشی به دست با مامان شمسی صحبت میکردم. فضای تراس کوچیک و تو توی دست و پام بودی و همش میرفتی و میومدی.. وقتی صحبتم تمام شد با کمی خشم بغلت کردم و گذاشتمت روی تخت.. در تراس رو بستم و با لحنی شاکی و ناراحت گفتم باید بریم حموم. پرسیدی برای چی؟ گفتم: برای اینکه تمیز بشیم. یکدفعه صدای بغض آلود و معصومانه تو به گوشم رسید که گفتی: مامان شما نمیدونی که همیشه باید بخندی!!! تو اون لحظه تلنگری بزرگ بهم خورد و بخاطر رفتار زشتم شرمنده ات شدم.. بغلت کردم و بوسه بارونت کردم و ممنونت شدم که این مهم رو گوشزد کردی.. و بعد تو در ادامه گفتی که میخواستی کمکم کنی اما من نگذاشتم عز...
نویسنده :
مامان فرناز
22:29